Sunday, May 20, 2007

منبع روز. مطلبی از "محمد قائد" در باب اعتراض آبدوغ خیاری به فیلم 300

مدام به رخ‌كشيدن شجره‌نامه واقعي يا فرضي خويش يعني ربط ما به نياكان‌مان بديهي نيست، و يعني ديگران كاملاً متقاعد نشده‌اند پدران ما آدمهاي فوق‌العاده مهمي بودند. افتخار يعني آدم از جايگاه اجدادي‌اش بالاتر رفته باشد يا توانسته باشد دست‌كم در همان سطح بماند.

دو نظام سياسي متمركز پارس و دولتشهرهاي خودمختار يونان اساساً متفاوت از يكديگر بودند. اولي مبتني بر حكومت مطلقه موروثي بود و در دومي حدي از دخالت شهروندان آزاد و مذكر رعايت مي‌شد - گرچه نه در همه جا به يك اندازه. آنچه مكتب سياسي يونان خوانده مي‌شود عمدتاً مربوط به قشري از مردم آتن بود. مشرب سياسي اسپارت بيشتر شبيه پارس بود تا آتن، و ميان آتن و اسپارت هم جنگها در مي‌گرفت. در ميانه طيف، دولتشهرهايي اصول فكري آتن را در كوزه (يا درب كوزه) مي‌گذاشتند و حاضر بودند تن به سلطه پارس بدهند، اگر كمتر ماليات بگيرد. سپاه پارس همواره شامل نفراتي يوناني هم بود.

براي حفظ انسجام امپراتوري چهل‌تكه پارس و تداوم سروري اقليت آريايي بر آن، جباريتِ پادگاني و جنگهايي مداوم همراه با غارت و غنايم ضرورت داشت. اصل مالكيت فردي هيچ‌گاه واقعاً رعايت نمي‌شد. اصالت با گرز و شمشير بود. "گردنكشان را به جاي خود نشاند" كه ترجيع‌بند كتابهاي تاريخ در ايران است در واقع يعني استقلال‌طلباني زيربارنرو، كه اسمشان كمتر در تاريخ آمده، تن به استيلاي مهاجمان تاريخساز نمي‌دادند. چنين متجاسراني را شكست مي‌دادند، به اسارت مي‌گرفتند، به فجيع‌ترين وضعي در برابر همه مي‌كشتند يا شقه مي‌كردند و پوست مي‌كندند و مي‌گذاشتند مدتها بالاي دار بمانند تا درس عبرت شود.

تلويزيون ايران چند صحنه از فيلم را، همراه با مقداري رجز عليه سازندگان آن و امپرياليسم و پنتاگون و جرج بوش و غيره، پخش كرد. حرف بامزه اين بود كه ايرانيها عرب نيستند و قيافه‌هايي شبيه بازيگران فيلم در ايران وجود ندارد. از رسوخ صهيونيسم در دربار هخامنشيان حرفي نرفت، گرچه اشاره‌اي گذرا به نفوذ زنان در خشايارشا بايد رساننده همان ترجيع‌بند باشد.

اما به اين نكته مطلقاً اشاره نشد كه سپاه پارس پس از درهم شكستن مقاومت اسپارتي‌ها در معبر ترموپيل، شهر آتن را كه ساكنانش گريخته بودند به آتش كشيد - به تلافي اقدام يونانيان كه پيشتر شهر سارد (در نزديكي شهر ازمير، تركيه امروزي) را سوزانده بودند.

ايرانيهايي كه از توضيح تاريخ و جغرافياي كشورشان به آدمهاي ناوارد خسته شده‌اند از اين پس مي‌توانند به اشاره‌اي اكتفا كنند: ما بچه‌هاي همان‌هاييم كه پدرجد اسكندر را لت‌وپار كردند. بدنامي، دست‌كم در آمريكا، بر گمنامي ترجيح دارد و اگر عايدات داشته باشد آدم را به‌نوعي تحويل مي‌گيرند.

عزت نفس سبب مي‌شود ديگران شأن بالاتري براي فرد قائل شوند و جايگاه او بتدريج ترقي كند. اما واقعيت همواره تصويري صرفاً دلبخواهي نيست تا بتوان آن را به ميل خود تنطيم كرد. نزد آن بخش از افكار عمومي دنيا كه اسم اين كشور به گوشش خورده، ايران كشوري است درجه سه كه اصرار دارد به هر ترتيبي شده درجه دو به نظر برسد. ادعاهاي دور و دراز ايرانيها درباره نقطه‌ پرگار تمدن‌ بودن، ديگران را فقط به خنده مي‌اندازد.

ايرانيهاي مهاجر به بچه‌هايشان مي‌گويند ملت آنها در هوش و زيبايي و بسياري صفات ديگر حرف ندارد. بعد نوجوان به تلويزيون نگاه مي‌‌كند، ‌نئاندرتال مي‌بيند؛‌ سينما مي‌رود، نئاندرتال مي‌بيند؛ و در روزنامه مي‌خواند وقتي يك خانم خوشگل ويولن مي‌زند حتي عربها مثل بچه آدم مي‌نشينند گوش مي‌كنند اما حاج آقاي ايراني به محض پاگذاشتن به ضيافتي براي چشم و گوش، مريض مي‌شود و بايد برود در را روي خودش ببندد. ايرانيهاي مقيم جوامع ديگر البته در موقعيتي دشوار قرار مي‌گيرند، بخصوص پدرومادراني كه اصرار دارند فرزندانشان زبان فارسي بياموزند و با عنعنات ملي آشنا شوند.

قضيه فيلم و حيثيت آباء و اجدادي چنان توجهات را به خود مشغول كرده كه حتي انجمنهاي اسلامي دانشجويان ايراني در اروپا در اين باره اعلاميه مي‌دهند اما از موضوعي حياتي و كاملاً مربوط به خودشان غافل مي‌مانند: ژورنالهاي آكادميك آمريكا - و به تبع آن، دنيا - مقالات علمي‌ ايرانيها را چاپ نمي‌كنند و مي‌گويند لابه‌لاي اين طالبان علم يك مشت سارقان علم و عوامل اطلاعاتي هم جا سازي شده‌اند. توپخانه تبليغاتي‌شان ياغيان را مي‌كوبد؛ چهارتا تركش هم در كله خشايارشا مي‌خورد.

از جمله نكاتي كه جا دارد مورد توجه قرار گيرد: مقدونيان سرانجام پارس را گرفتند و بيش از دويست و شصت سال بر آن حكم راندند ـ‌ نه با اصول دموكراسي آتني، بلكه بيشتر با استبداد ايراني كه هم جانشينان اسكندر مي‌پسنديدند و هم با خلق‌وخوي ملت مغلوب سازگار بود. اسكندر، از جمله، چنان از تجمل دربار ايران و عادت رعايا به ‌سجده در برابر شاهان خوشش آمد كه اعلام كرد شخصاً‌ پسر خداست تا جماعت پيش پايش به خاك بيفتند. گرچه شاگرد ارسطو بود، گندترين جنبه فرهنگ مشرق‌زمين را فوراً ياد گرفت و به سليقه عوام متمايل شد. مردم چماق‌ستاي اين اطراف هم از ميان آن همه ادبيات و تئاتر و فكر عالي، عاشق نازل‌ترين بخش فرهنگ يونان، يعني عرفان و رازبازي، شدند و هيچ‌گاه بويي از دموكراسي آتـني به مشامشان نخورد.

Labels:

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

بسم الله سلام
به قول اون یارو تو فیلم مارمولک که رفته بود زندون برای زندونیا سخنرانی بکنه --> من در اینجا قصد نصیحت کردن شما رو ندارم ،چرا که فایده ای هم ندارد .
چی بگم که من تا اسفند ماه پیش همین جاهایی زندگی میکردم که شما آرزوش رو دارید ، چون پدرم کار دار فرهنگی ایران در جاهای مختلف بود.
اما خوب [...]

1:12 AM  

Post a Comment

<< Home