Tuesday, June 05, 2007

دارم فکر می کنم که چه کتابی بیشترین "تاثیر" را بر من گذاشته؟ اگه خیلی عقب برم، می رسم به 11 سالگیم و "سفرنامه گالیور". بعد داستایوفسکی میاد با "برادران کارامازوف" و همینگوی با "وداع با اسلحه". با "همسایه ها"ی احمد محموده که حس های ناشناخته به سراغم میان. می گذره تا سالهای آخر دبیرستان که استاندال با "سرخ و سیاه" میخکوبم کرد. شاهکاری که در عین حال شدیدن غیرواقعی، تصنعی و عجیب-غریبه با ضعف های بیشمار. بعد، دمدمای دیپلم گرفتن و کنکور، روبر مرل میاد با "مادراپور". بزرگتر که می شم، رمان خوانی کمتر و کمتر می شه. بوف کور و سارتر و کامو هم از کنارم رد می شن ولی دیگه اونقدر بچه نیستم تا گول بخورم. با تلاشی درخور کوه کنی، از ایران خارج می شم. تا می رسم به آق فریدون و سه تا پسراش. زنش دستشو بالا میاره و چهارتا انگشتشو نشون می ده که یعنی چهار تا پسر داشت. و من گریه می کنم و گریه و گریه. اونقدر اشک می ریزم تا بالشم خیس بشه. به حال خودم، و مادر که رفته جنازه پسرش رو تحویل بگیره. یکی از گلوله ها خورده به رانش. لابد یکی از بچه های جوخه اعدام، دلش نخواسته بزنه تو قلبش. شاید هم صبح پیش پاش موش مرده دیده و اون روزو خواسته آدم نکشه.

می تونم بگم که "مادراپور" و "فریدون سه پر داشت" دو تا رمانی هستند که فکر می کنم بیشترین تاثیر را بر من داشته اند.

از اولی یادگرفتم که خداباوری هیچ تناقضی با پوچی دنیا نداره که بلکه کلاسش هم بیشتره که ضمن باور داشتن به خالق و آفریننده (که آفرینشش در جریانه و آغاز و پایانی نداره) به پوچی این نمایش بی مزه هم باور داشت و جالب تر اینکه ضمن داشتن این عقاید متضاد، با خنده و شادی الکی و مصنوعی در بازی هم شرکت فعالانه کرد و از همه هم بیشتر تلاش کرد تا سر مسابقه ای که هیچ جایزه ای نداره، برنده شد!!!

ولی دومی. اولی کله پام کرد و دومی سرعقلم آورد. ممنون آقای عباس معروفی. ممنون که با این داستانت کلی از جوان های خواننده رو از خطرات درگیر شدن در بازیهای سیاسی آگاهانیدی. ممنون که بطور عینی نشون دادی هیچ چی با ارزش جان و زندگی یک انسان برابری نداره. ممنون که شیرفهمم کردی، فقط به زندگی خودم و خانوادم فکر کنم و اگه می خوام چیزی رو تغییر بدم، این زندگی خودم و خانوادم باشه و نه جامعه و مردم دوروبرم.

Labels:

3 Comments:

Anonymous Anonymous said...

چه جالب كه امروز صفحه شما رو خوندم..داستان آقاي معروفي رو تازه دانلود كردم و مي خوام بخونمش...خوندمش نظرمو مي گم

3:36 PM  
Anonymous Anonymous said...

خوندمش
اما مبهوتم!!!ايرج رفته تو مغزم ..جملاتش داره تو گوشم زنگ مي زنه...چه حقيقت عرياني

8:53 AM  
Anonymous Anonymous said...

از وقتي خوندمش تا الان حال خوبي ندارم

البته آخر داستان احساس كردم تو هوا معلقم؟انتظار نداشتم انقدر ناگهاني تموم شه

متاسفانه ايميل آقاي معروفي رو پيدا نكردم...چند تا سوال دارم ازش

و همينطور از ايرج!!!ه

2:06 PM  

Post a Comment

<< Home