کجا باید رفت؟ وقتی هر جائیکه جزئی تعلق خاطر به آن دارم، درخت سرباز و فواره های خون هنوز جایشان را به منطق و عقل گرائی نداده اند، کجا را باید برای سر کردن باقی این زندگی حقیر انتخاب کرد؟
انسان موجود تغییر پذیری یه. کشورهایی که دوست داشتم درشون زندگی کنم:
سال پیش (به ترتیب): آمریکا، کانادا، استرالیا، نیوزلند. (مزایای غیرقابل انکارشون سطح پائین مسائل نژادی و مسئله زبان.)
کشورهای شبه بهشتی با رفاه و راحتی و دمکراسی و حقوق انسانی باورنکردنی. ولی حالا از عمق وجودم دریافته ام که با من غریبه هستن، فرسنگ ها غریبه، عمری بسرآوردن در خانه دیگران. اینکه دیگه زندگی حساب نمیشه، سرآوردن لحظه هاست، ادای زندگی یه. سایه بودن تا لحظه مرگ.
و حالا (بدون ترتیب): بوسنی، مالزی، سنگاپور، لبنان (تنها کشور عربی با دمکراسی که مردمش هم با ایرانی ها احساس پدرکشتگی نمی کنن)، ترکیه، تاجیکستان و آذربایجان (اگر دمکراسی داشتند)، افغانستان (خنده.. داره؟)، اسپانیا (آخرین بازمانده غربزدگی)، فی جی!
یعنی خلاصه کشورهائی که سطح متوسطی از رفاه و عقلانیت و دمکراسی رو داشته باشن و بعنوان یک ایرانی درشون احساس غریبگی کمتری داشته باشم. جداندرجدم تروریست حساب نشن. از ویرانی یه خونه و کشتار خانوادم و هموطنهام حمایت نشه. وقتی چیز ناجوری اتفاق افتاد، همه چپ چپ نگام نکنن. نصفه درآمدم رو مالیات ندم که خرج بمبای اسرائیلی بشه.
ولی آیا این کشورها واقعن می تونن درد منو دوا کنن؟ به ترکیه بعنوان مثال اشاره ای کنم. کشوری که یک روزی اولین کشور مسلمان و شرقی اروپا بحساب خواهد آمد. ولی هنوز در چنبره مهملات فراوانی گرفتاره. کشوری که هنوز سرباز و پلیس تقدس داره. مثل ایران خودمان شهروندان درجه بندی شده اند: البته فارغ از مذهب و اینبار براساس نژاد و قومیت که به همان درجه مهمله. کشوری که هنوز کرد و ارمنی، ترکیه ای حساب شدنشان زیر سواله، علی رغم گذشته پرافتخاری که کرد ها و ارمنی ها در تمدن عثمانی داشتند. کشوری که مثل کشور خودمان هنوز کلی حقیقت تاریخی (مثلن کشتار ارمنی ها و کردها) جزو خطوط قرمز حساب می شه و حرف زدن دربارش بعنوان اقدام علیه امنیت ملی، کافیه که آدمو دادگاهی کنه. گرچه موج اروپائی سبب شده که در سالهای اخیر این دادگاه ها با اکراه، حکم تبرئه صادر کنن.
1 Comments:
سلام. موقعیت شما را حس می کنم. «غریبی باید تا غریب دیگر فهم کند» این جمله از مولاناست. فکر می کنم در صورت حل دو مسئله، بقیه خودبخود حل می شوند. این را به خودم هم می گویم. یکی این که زندگی حقیر نیست، دوم این که «احساس تعلق» نوعی وهم است و به همین خاطر فائق آمدن به آن مشکلتر از اولی است
Post a Comment
<< Home