Tuesday, June 26, 2007


باورتون می شه، یه ایرانی طراح و تولید کننده این تی شرت با این طرح باشه؟؟؟ اونم یه به قول خودش حزب الهی و نوکر ولایت فقیه؟؟ کاش اون پائین یه جمله هم می نوشت: "تقدیم به خانواده های شهدا"

یکی از نشانه های حماقت، قاطی کردن درجه و مرتبه دشمنان و دوستانه. اینکه "دشمن دشمن من، دوست منه" اگه در نظام فکری کسی، اولویت اول رو اشغال کنه، همچین پیامدهائی دور از انتظار نیست. و اگر طرف نتونه میان دشمنان، درجه بندی درستی بکنه، نتیجه فاجعه آمیز خواهد بود. مثلن، آلمان نازی بعد از شروع جنگ با شوروی، از کشورهای با دمکراسی دعوت کرد در نبرد علیه کمونیزم به آلمان نازی بپیوندند. فکرشو بکنید، اگر کسی مغز خر خورده بود و این دعوت رو قبول می کرد، چی میشد؟؟؟


این تی شرت کار یک ایرانی یه با مشخصات زیر:

مقیم و (احتمالن شهروند) کانادا، به قول خودش از 20 سال پیش

موقع جنگ در بوشهر خدمت می کرده

الان اندیشه های ضد آمریکائی، ضد غربی، ضد لیبرالیستی، ضد دمکراسی، ضد اسرائیل، ضد اصلاح طلبی و ...داره، بهشون می نازه و تبلیغ می کنه.

نظریه پرداز "بخشیدن" بعضی جزایر خلیج فارس به عرب ها، برای جلب نظرشون

موافق تجلیل از صدام برای دلایلی (از جمله مبارزه با استکبار جهانی و آمریکا و حمایت از مبارزه فلسطین)

غیر مذهبی ولی طرفدار ولایت فقیه (یعنی چی؟؟ فکرشو بکنید اگر پایه مذهبی رو از ولایت فقیه بگیرن، چی می مانه؟؟ )


از سایت ایشان دیدار کنید و نظرات بسیار غریب اشان رو بخوانید و عبرت ببرید که "دشمنی احمقانه با چیزی، می تواند به چه نتایج غم انگیزی ختم شود"


تذکر: درمیان حرفای ایشان، نکات درستی هم طبیعتن هست. ولی نتیجه گیری ها......

Labels:

Tuesday, June 05, 2007

دارم فکر می کنم که چه کتابی بیشترین "تاثیر" را بر من گذاشته؟ اگه خیلی عقب برم، می رسم به 11 سالگیم و "سفرنامه گالیور". بعد داستایوفسکی میاد با "برادران کارامازوف" و همینگوی با "وداع با اسلحه". با "همسایه ها"ی احمد محموده که حس های ناشناخته به سراغم میان. می گذره تا سالهای آخر دبیرستان که استاندال با "سرخ و سیاه" میخکوبم کرد. شاهکاری که در عین حال شدیدن غیرواقعی، تصنعی و عجیب-غریبه با ضعف های بیشمار. بعد، دمدمای دیپلم گرفتن و کنکور، روبر مرل میاد با "مادراپور". بزرگتر که می شم، رمان خوانی کمتر و کمتر می شه. بوف کور و سارتر و کامو هم از کنارم رد می شن ولی دیگه اونقدر بچه نیستم تا گول بخورم. با تلاشی درخور کوه کنی، از ایران خارج می شم. تا می رسم به آق فریدون و سه تا پسراش. زنش دستشو بالا میاره و چهارتا انگشتشو نشون می ده که یعنی چهار تا پسر داشت. و من گریه می کنم و گریه و گریه. اونقدر اشک می ریزم تا بالشم خیس بشه. به حال خودم، و مادر که رفته جنازه پسرش رو تحویل بگیره. یکی از گلوله ها خورده به رانش. لابد یکی از بچه های جوخه اعدام، دلش نخواسته بزنه تو قلبش. شاید هم صبح پیش پاش موش مرده دیده و اون روزو خواسته آدم نکشه.

می تونم بگم که "مادراپور" و "فریدون سه پر داشت" دو تا رمانی هستند که فکر می کنم بیشترین تاثیر را بر من داشته اند.

از اولی یادگرفتم که خداباوری هیچ تناقضی با پوچی دنیا نداره که بلکه کلاسش هم بیشتره که ضمن باور داشتن به خالق و آفریننده (که آفرینشش در جریانه و آغاز و پایانی نداره) به پوچی این نمایش بی مزه هم باور داشت و جالب تر اینکه ضمن داشتن این عقاید متضاد، با خنده و شادی الکی و مصنوعی در بازی هم شرکت فعالانه کرد و از همه هم بیشتر تلاش کرد تا سر مسابقه ای که هیچ جایزه ای نداره، برنده شد!!!

ولی دومی. اولی کله پام کرد و دومی سرعقلم آورد. ممنون آقای عباس معروفی. ممنون که با این داستانت کلی از جوان های خواننده رو از خطرات درگیر شدن در بازیهای سیاسی آگاهانیدی. ممنون که بطور عینی نشون دادی هیچ چی با ارزش جان و زندگی یک انسان برابری نداره. ممنون که شیرفهمم کردی، فقط به زندگی خودم و خانوادم فکر کنم و اگه می خوام چیزی رو تغییر بدم، این زندگی خودم و خانوادم باشه و نه جامعه و مردم دوروبرم.

Labels:

Monday, June 04, 2007

چند روز پیش در یک برنامه رادیوئی چند نفر از بروبچه های طرفدار حزب جمهوریخواه (یا به اصطلاح خودمون و خودشون محافظه کار) داشتن در مورد کاردرستی داوطلبان حزبشان برای نامزدی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا صحبت می کردند. به اینجا رسیدند که همه 9-10 نفر حزب جمهوریخواه که خیلی به ارزش های سنتی-مسیحی و خانواده پایبندند، همسرانشان را طلاق داده اند در حالیکه 8-9 نفر حزب دمکرات که طرفدار بی بندو باری و همجنس گرائی و لیبرالیسم هستند، هیچکدام از همسرشان جدا نشده اند (تابلوترینشان هیلاری کلینتون باشه که با وجود اون گندکاری، باز از بیل جدا نشد).
اینو که گفتن، یه سکوتی شد و خلاصه یکیشون که خودشو بخاطر حزبش و طرفداری حمله به عراق جر داده بود، فقط تونست بگه "
It’s a shame" یعنی که واقعن خجالت آوره.
البته 9 نفر سیاستمدار کاندیدای نامزدی ریاست جمهوری دو تا حزب رو نمی شه جامعه آماری محسوب کرد. فقط میشه به این آمار به چشم واقعیتی طعنه آمیز نگاه کرد که فرق بین شعار و عمل چقدر می تونه زیاد باشه. مثل هر جای دنیا، اینجا هم سیاستمدارها مجبورند برای جلب بخشی از آرا، با دروغ و شعار هم که شده حمایت اون رای دهندگان رو جلب کنند.
بماند که حزب دمکرات آمریکا، یکی از محافظه کارترین و گندترین احزاب شبه-لیبرال دنیاست که البته در جامعه مذهب-زده آمریکا قابل انتظاره. جامعه ای که هنوز "لیبرال" یه فحش اساسی حساب می شه (مثل ایران خودمون) و هنوز هر کی می خواد تقصیر چیزی رو گردن کسی بندازه، می گه "اگه این لیبرال های کثافت و هرزه ...." در جامعه ای
که هنوز شرابخوری و خیلی کارهای دیگه در خیابان قدغنه. و مردم عادی و دهاتی هنوز از لیبرالیست ها بخاطر کاراشون در جنبش های صلح طلبی دهه 60-70 متنفرند.

Labels: