Sunday, July 30, 2006

زيدآبادی، با اشاره به قطعنامه 1959 مبنی بر خلع سلاح حزب‌‏الله، گفت: نگرانی غربی‌‏ها اين است كه حزب‌‏الله با وجود زرادخانه موشكی قابل توجهی كه دارد و موشك‌‏های آن حدود 13 تا 15 هزار تخمين زده می‌‏شود، تحت كنترل دولت نيست و با ايران كه دشمن اسرائيل است، رابطه دارد. آنها فكر می‌‏كنند ايران می‌‏تواند از حزب‌‏الله برای پرونده اتمی يا سياست‌‏هايی كه برای غربی‌‏ها مشكل‌‏زاست، به عنوان اهرم فشار استفاده كند لذا آنها تصميم گرفتند حزب‌‏الله به صورت گروه سياسی درآمده و به عنوان يك حزب و گروه سياسی وزير و نماينده پارلمان داشته باشند.
وی با اشاره به طرح خاورميانه بزرگ آمريكا، گفت: آنها به دنبال اين هستند كه اسرائيل در چارچوب مرزهای مشخص، جزيی از اين خاورميانه بزرگ باشد و بر اساس فرمول دو دولت، فلسطين در كنار دولت اسرائيل زيست كند و در حال حاضر تصورشان اين است كه محور ايران, سوريه و حزب‌‏الله به طور رسمی به دنبال اخلال و كارشكنی در اين مساله است

Labels:

اشاره‌ی راوی به اینکه این حیوان "قبلن بیشتر گوسفند" بوده بر‌می‌گردد به سنت یهودی که آنها خود را گوسفندانی می‌دانستند در میان گرگ‌های درنده (قوم‌های دیگر). اما نقش گوسفند یا قربانی مربوط به گذشته‌ است؛ زیرا در زمان روایت داستان، یعنی در زندگی مدرن، که یهودیان ِ آزاد شده از بند محدودیت‌های قانونی در سوی همسازگاری با پیرامون می‌کوشند، این حیوان به موجود دورگه‌ای تبدیل می‌شود که دیگر نه آنی است که در گذشته موجودیت و هویت یکپارچه می‌یافت و نه هویت تازه‌ی مستقلی کسب کرده
تصویر چنین معجونی که از همه چیز پاره‌ای با خود و درخود دارد، ولی هنوز هویت مشخصی ندارد، نشان دهنده‌ی حس شدید بیگانگی کافکا است که هم به عنوان یک یهودی هم به عنوان انسانی مدرن، در پی یافتن هویت و فردیت خود در هزارتوی مناسبات پیچیده‌ی مدرنیته سرگردان می‌شو د؛

چاقو در آب *****
1- یک فیلمنامه تئاتری با فقط 3 شخصیت کاملن معمولی، سیاه و سفید ساخته سال 1962 به زبان فصیح لهستانی با زیرنویس به زبان بلیغ فرانسه، کل ماجرا در قایقی در وسط یک رودخانه، بدون وجود اسلحه، مواد مخدر، پلیس، قتل، سم، قاتل روانی، آدم فضائی، کوسه، اژدها، جادوگر، کوتوله، هنرهای رزمی، جلوه های ویژه.
2- سینما یعنی چه؟ یعنی از مصالح بالا ساختن فیلمی با ویژگی های زیر:
یک ساعت ونیم تنش از لحظه آغاز تا پایان، میخکوب کردن و تسخیر ذهن و روح تماشاگر، شکرخدا کردن که در سینما تماشاگر این فیلم نیستم و می توانم به محض غیرقابل تحمل شدن سطح تنش زیرپوستی فیلم، با سرزدن به کانال های دیگر و تماشای برنامه های مفرحی چون مسابقه رقص لحظاتی از دنیای عذاب آور فیلم رها شوم. حرکات دوربین، و میزانسن هائی که فرسنگ ها از شاهکاری مثل بازرس هم جلوترند. بازیگرانی که تنها کاری که نمی کنند بازی است ولی در یک نگاهشان کل تاریخ بشریت را می توان خواند.
3- لعنت زمین و آسمان بر هر چه لوکاس و اسپیلبرگ و کامرون و بروکهایمر و هر گنده لات آشغالساز دیگر که سینما را به روزی درآورده اند که برای دیدن یک فیلم خوب باید منتظر کارتون های جدید بود.
4- به یاد نمی آورم فیلمی از هیچکاک را که از این اثر سرتر باشد.
5- زیاد با فرهنگ غربی آشنائی ندارم ولی موضوعی اینچنینی هنوز هم حساسیت برانگیز است چه برسد به 40 سال پیش.
6- این فیلم عامدانه از لیست فیلم های برتر منتقدین حذف می شود تا شاهکارهای انسانگرایانه یا فیلم های لطیفتر هیچکاکی در فهرست برترین های تاریخ سینما رژه بروند. فیلمی به این بی پروائی، تلخی، ضد عواطف انسانی، بدون هیچ دورنمای امیدوارانه، آئینه ای از نیمه تاریک تمدن، بی شک نباید هم جائی در میان بهترین فیلم های تاریخ سینما داشته باشد. اگر روزی فاجعه ای در راه باشد و تمدن بشری در آستانه نابودی، باید همه نسخه های این فیلم را از بین برد تا مبادا بدست تمدن های دیگر بیفتد و بدانند انسان چه جانوری بوده است.

Saturday, July 29, 2006

آنقدر از این نوشته بدم آمد که حیفم آمد دیگران را هم به خواندنش مهمان نکنم. آنچه از سطرسطر این مطلب طنز برمی آید، بیزاری از هرگونه پویائی و امید است. پیام این متن، خیلی روشن است و در میان خارج نشینان، خیلی هم طرفدار دارد. خیلی از ما که با هزار ترفند از خانه پدری گریخته و در ناکجاآبادی از ناکجاآبادهای جهان برای خود با هزار مصیبت، دفتر و دستکی به هم زده ایم و خیمه و خرگاهی برپا کرده ایم و با تابعیت دوگانه دلخوشیم و منتظر نیم بها شدن بلیط هواپیمائیم تا به وطن هم سری بزنیم و پزی در کنیم تا خستگی صندوقداری در والمارت و دلیوری پیتزا از تنمان درآید، باید هم بعضی چیزها را بکوبیم.
ای خدا چه بر سر ما ایرانیها آمده است.....

بیابان را، سراسر، مه گرفته است
چراغ قریه پنهان است

یه واقعیتی هستش که بعضی وقتا، متاسفانه نادیده انگاشته می شه:
نمیشود شعار نابودی ملت و کشوری را داد و درعین حال از همان ملت انتظار داشت در برابر جنایتهای ارتش کشورشان در برخورد با دیگران، اعتراض کنند و تظاهرات ضد جنگ براه بیندازند. از آن ارتش هم نمیشود انتظار داشت دربرابر کسانی که خواستار نابودیش هستند، کمتر ظلم و خشونت کند.

Friday, July 28, 2006

حرفای بودار
یواش یواش بعضی چیزا داره واسم روشن می شه: از جمله فرق زندگی در باغ وحشی که مال خود آدمه و بهشتی که مال خود آدم نیست.
دولت های آمریکا و کانادا حمایت قاطعشون از عملیات اسرائیل رو به عنوان حق دفاع از خود با صدای بلند اعلام کرده اند و می کنند. یه عده عقیده دارن این مسائل سیاسی به دولت ها مربوطه و ربطی به ملت ها ندارد. شاید تو فضای جامعه ایرانی، این ادعا برای ما پذیرفتنی باشه ولی در جامعه باز غرب؟؟!! نه اینطوری نیست. نظر سنجی ها نشون می ده که حدود نیمی از مردم آمریکای شمالی (شامل کانادائی های حقوق بشر و حقوق حیوانات دوست) از نظر دولتهاشون در حمایت کامل از عملیات اسرائیل حمایت می کنند که نشانه دمکراسی و این حرفاس. پس مشکل کجاس؟
خیلی ساده! این عملیات دفاع از خود اسرائیل، علاوه بر جنگ با یک گروه نظامی، شامل چی ها می شه؟ "بمباران مناطق مختلف شامل مناطق مسکونی و غیرنظامی، کشتن غیرنظامیان شامل زنان و کودکان، برای رسیدن به یک هدف سیاسی و نظامی"
شاید اشتباه می کنم ولی اینکه همون تعریف تروریسم است؟ یعنی آمریکا و کانادا از تروریسم حمایت می کنند؟؟؟ خب دوباره قصه می ره به طرف این مسئله که بستگی داره این "غیرنظامیان" کی ها باشن؟ اگر خودشون یا ریشه شون جهان سومی باشه، مسئله فرق می کنه! عجیب که نیست؟
اسرائیل زده یه پایگاه نیروهای حافظ صلح سازمان ملل (چه اسمه با مسمائی!) رو داغون کرده، 4 نفر اتریشی، کانادائی، فنلاندی و چینی رو هم کشته، موقع امدادرسانی هم ول کن نبوده و باز داشته می زده.... نتیجه: کوفی عنان گفته "ظاهرن" این حمله عمدی بوده و اسرائیل باید خجالت بکشه. اسرائیل هم گفته که نخیر عمدی نبوده و کوفی عنان بخاطر این حرفش باید خجالت بکشه (چون انتقاد از قربانی تروریسم یعنی اسرائیل برابر میشه با حمایت از تروریسم دیگه). یکی از کارمندان سازمان ملل گفته که از محل 6 بار زنگ زده به وزارت دفاع اسرائیل که بابا اینجا رو نزنید. دولت های اتریش و چین و فنلاند کار اسرائیل رو محکوم کردن. جناب هارپر چی؟؟ گفته که اظهارات اسرائیل رو مبنی بر تصادفی بودن بمباران "می پذیرد"! سفیر اسرائیل هم در رادیو صحبت کرد و گفتش که ما خیلی دقت می کنیم که به بچه های سازمان ملل و اصولن همه غیرنظامی ها هیچ آسیبی نرسه، ولی خب بمبه دیگه.. مثل توپ فوتبال ممکنه یه ذره اونورتر بخوره!! بقول نبوی کبیر:" و آگاهان از خوشی دیدن این همه حقوق بشر کله هاشونو کوبیدن به دیوار".
دیروز یکی از روزنامه های اینجا تیتر صفحه اولش این بود:
Should Iran be next?
امروز هم این بود:
Time for new Middle East
خب از همه اینا میرسیم به اصل مطلب. این ملتی که از تروریسم اسرائیل یعنی بمباران و کشتن مردم غیر نظامی در لبنان بی رودربایستی حمایت می کنند، اگر این بمباران و کشتار در جای دیگری انجام بشه، حمایت نخواهند کرد؟؟ بویژه که اینبار بهانه هم قانع کننده تر باشه! یعنی باید در میان آدمائی زندگی کرد که از نابودی خانه و کشته شدن خانواده آدم حمایت می کنند. یه نمه سخت نیست؟

Monday, July 24, 2006

نکته جالبی که اخیرن دریافتم این است که رادیو و تلویزیون کانادا (بویژه خبرگزاری CBC ) به محض شدت گرفتن کشتار فلسطینیان (و حالا هم که لبنانیها) بدست ارتش اسرائیل، تعداد برنامه های درباره ستم ها و بلاهائی که بر سر یهودی ها در جنگ جهانی دوم آمده است را افزایش می دهند. محصولات پخش شده، علاوه بر فیلم های سینمائی، بیشتر مصاحبه با یهودی های بازمانده از اردوگاه ها به همراه پخش فیلم های باقیمانده از آن دوران است که با لحن بسیاربسیار مظلومانه و رنج کشیده و با لهجه انگلیسی قابل قبول (نه مثل لهجه دافعه انگیز عرب ها) و با چشمان اشک آلود از خاطرات آن روزها می گویند. بیشتر اوقات یهودی جوانی هم (نماد نسل جوان و قدرقدرت) نقش مصاحبه کننده را دارد که مصاحبه شونده را تشجیع و ترغیب می کند تا بیشتر و بیشتر شرح رنج و درد های خود و قوم خود را بگوید تا دل غربی ها بیشتر کباب شود. در اینکه تعداد کثیری یهودی در آن دوران دچار رنج و ستم در ابعاد باورنکردنی شدند، هیچ شکی نیست. ولی مثل اینکه تا وقتی همان تعداد (از نظر خودشان 6 میلیون) مسلمان دچار همان بدبختیها نشوند، اسرائیل و حامیان آن دست بردار نخواهند بود.
یک مسئله مهم دیگر اینکه بحث دشمنی اسرائیل و مسلمانان به اعتقادات ارتباطی ندارد، بلکه به یک قضیه هویتی، قومی، نژادی و جغرافیائی بدل شده است. مثلن این همه دانشجو و استاد مسلمان (ایرانی و عرب) و یهودی در کانادا و آمریکا هستند، که جدن ترجیح می دهند از همکاری و ارتباط با همدیگر بشدت اجتناب کنند! یعنی در این دعوا، میان آدم اسمن مسلمان ولی باطنن لائیک و سکولار با مسلمان مومن و معتقد فرقی نیست. حتی مسلمانی که زبانن و عملن دوستی خود را به اسرائیل نشان دهد، درنهایت دوست تلقی نخواهد شد. البته یک مقداری هم از این مسئله، به ریشه نژادپرستانه یهودیت و بویژه صهیونیزم مربوط است.
نمی خواهم عجولانه تحلیل کنم، ولی واقعن خیلی ها دلیلی نمی بینند بر دشمنی با ایده تجمع یهودیان و تشکیل یک کشور در نقطه ای از دنیا حتی در قلب مناطق اسلامی و محل فعلی آن بین رود اردن و دریای مدیترانه. ولی به شرط اینکه این قضیه با تلاش برای جلب رضایت نسبی ساکنان قبل تر آن ناحیه (هرکجا می خواهد باشد) صورت می گرفت. ظاهرن ایده های اولیه ظهور صهیونیزم مبتنی بر خرید همه زمین های منطقه مورد نظر از اعراب بود. چیزی که تا سالهای 48-1947 هم کمابیش انجام می شد. ولی با حمایت همه جانبه کشورهای غربی از اسرائیل و طرح اولیه تقسیم ناعادلانه، روند تصاحب بزور و ددمنشی جای سیاست ورزی و معامله را گرفت. اسرائیل با پشتگرمی به آمریکا و غرب و رسانه ها، مشاهده ضعف اعراب و مسلمانان و نیز اتحاد اولیه و نصفه نیمه عربها (مخصوصن اعراب فقیر یا بدون نفت) با هدف مطرح شده نابودی اسرائیل، بقای خود را در سرکوبی، زورگوئی و کشتار دید. بطوریکه این روزها، وضعیت تعادل میان اعراب و اسرائیل، بشدت به نفع اسرائیل سنگینی می کند.

اسرائیل عملن بدنبال بدست آوردن حداکثر امتیازات ممکن با پرداخت کمترین هزینه است: تصاحب قسمت های عمده ای از کرانه باختری رود اردن، تعیین یک جانبه مرزهای شرقی (بطوریکه کشور فلسطین عملن بصورت یک یا حتی چند جزیره عربی در میان اسرائیل قرار بگیرد و با کشور دیگری هم مرز نباشد)، منع دائمی بازگشت آوارگان فلسطینی و بلعیدن بیت المقدس شرقی. و این همه بدون تلاش برای جلب رضایت اعراب و فلسطینی ها با دادن امتیازات دیگر. حتی در یک خاورمیانه بزرگ و با دولت های غیردشمن با آمریکا، آیا تحقق این ایده ها می تواند ضامن صلح ماندگار باشند؟

Sunday, July 23, 2006

سیاره میمون ها (فرانکلین شافنر،1968) **** سیاره میمون ها (تیم برتون، 2001) *
بازی عالی تیم روث در نقش سردار کم جثه ولی خشن و قدرت طلب، درونمایه شبه سیاسی فیلم و نیز، مثل همیشه، هیبت پیامبرانه کریس کریستوفرسون اسطوره ای، چیزهایی هستند که از سیاره میمون های تیم برتون بیادم مانده اند. فیلم ویژگی مثبت دیگری برایم نداشت. داستان باسمه ای و کارگردانی ضعیف تیم برتون که یادآور کارگردانی چرت و ضعیف اسپیلبرگ و لوکاس در بیشتر آثارشان است. با جلوه های ویژه گزاف که نمی شود بزور فیلم خوب درست کرد. خلاصه در این فکر بودم که با توجه به این فیلم چرند، چطور از نسخه اصلی 1968 فرانکلین شافنر به عنوان یکی از بهترین فیلم های فاجعه ای با فضای آخرالزمانی، اینقدر تعریف و تمجید می شود؟ تا سرانجام فیلم را دیدم.
قضیه اصلن طرفداری از فیلم های قدیمی نیست. فیلم سال 1968 از نظر جلوه های ویژه و حتی پرداخت داستانی در مقابل فیلم های این دوره زمانه، مثل تئاترهای آماتوری است. گریم ها ساده ولی موثرند. صحنه تعقیب و نبرد میمون ها و انسان ها کمی از سریال های ایرانی بهتر درآمده است. بازی چارلتون هستون هم چنگی بدل نمی زند. ولی...
داستان این دو فیلم کاملن متفاوت هستند. در فیلم اصلی، محل فرود آمدن سفینه، سیاره خودمان است که در سال های دور و احتمالن پس از وقوع فاجعه ای بدست میمونهای تکامل یافته افتاده است. این قضیه تا سکانس پایانی صراحتن به تماشاگر گفته نمی شود ولی نشانه هائی داده می شود که این شک و گمان همراه با تاسف و حسرت از همان اوایل در تماشاگر شکل بگیرد. مهمتر اینکه حس همذات پنداری بیشتری در تماشاگر ایجاد می شود که همراه با تصاویر بردگی و درماندگی انسانهای زمینی، کاملن تشدید کننده فضای آخرالزمانی فیلم است. مسلمن برای ما سرنوشت کره خاکی خودمان خیلی مهمتر از سرنوشت یک سیاره پرت است.
نکته مثبت دیگر، استفاده مناسب از دیالوگ است. فیلم کاملن بر اساس دیالوگ جلو می رود نه جلوه های تصویری. این مسئله تا حدودی می توانست به تئاتری شدن کل فیلم منجر شود که خب ریتم تند فیلم جلوی آنرا می گیرد. باوجوداین، از آن بازی ها و توطئه های سیاسی و قدرت طلبانه در جامعه برتر میمون ها و نیز طنز گاهی نابجا در نسخه برتون در این فیلم خبری نیست.

و مهمترین تفاوت این است که انسان های فیلم فرانکلین شافنر خیلی خیلی بدبخت تر از انسان های نسخه برتون هستند، چرا که سخن گفتن در نزدشان فراموش شده است. این، شوک اصلی فیلم است. انسان های فیلم برتون آنقدر هم بیچاره بنظر نمی رسند، ناطق هستند و مشکل عمده شان کم زورتر بودن از میمون هاست. می توان امید داشت روزی با توطئه چینی و اتحاد به بعضی خواسته هایشان برسند! ولی انسان های فیلم اصلی، وضعشان خرابتر از این حرفاست و حتی قدرت ارتباط برقرار کردن هم ندارند. وقتی نمی توانند حرف بزنند، حتی اگر هم بیندیشند، نمی توانند فکرشان را عملی کنند و جز اسارت و بندگی سرنوشت دیگری در انتظارشان نخواهد بود.

Friday, July 21, 2006


سرانجام خواندن اولین کتاب رمان به زبان انگلیسی را تمام کردم. (Critical Mass, 1998(
یک داستان حادثه ای معاصردر 365 صفحه. موضوعش بی ارتباط با مسائل روز نبود؛ انتقال یک بمب اتمی از روسیه به واشنگتن و جانفشانی های قهرمانان برای جلوگیری از فاجعه. خواندنش بیش از 4 ماه (بطور گسسته) طول کشید و خب نیازی به گفتن ندارد که پدرم درآمد تا تمام شد. با توجه به سرعت نجومی ام، خیال نداشتم دوباره از این کارها بکنم ولی خب، عشق شبانه روزی به ادبیات (!) نمی گذارد که. فعلن چند تا کتاب از کتابخانه دانشگاه امانت گرفته ام تا ببینم چه می شود. خیلی دوست دارم یک روز به حدی برسم که بتوانم اولیس جویس را بزبان اصلی بخوانم و به ریش آنهائی که اجازه انتشار ترجمه فارسی را ندادند، بخندم.

Wednesday, July 19, 2006

یکی از دلایل موجهی که برای مهاجرت عنوان می شود، احساس شهروند درجه دوم بودن در کشور مبدا است. مثلن در ایران خیلی ها بطور رسمی یا غیررسمی، شهروند درجه دوم بحساب می آیند. طی سالیان اخیراین مسئله علاوه بر اقلیت ها مثل سنی ها، مسیحیان، یهودیان یا پیروان مسلک های ممنوع، دامنگیر طیف هائی از اکثریت مردم هم شده است. این نوع تبعیض آشکار و پنهان، انگیزه قوی ای برای ترک وطن محسوب می شود. وقتی قرار است آدم در کشور خودش هم بیگانه قلمداد شود، چه فرقی دارد با اینکه در کشور بهتری شهروند درجه چندم بحساب آید.
داشتن پاسپورت یک کشور نشانه اهل آن کشور بودن نیست، لااقل در هنگامه بحران این مسائل آشکارتر می شوند. بنابر گزارش های رسانه ها، این روزها حدود 50000 کانادائی در لبنان گیر افتاده اند و منتظر اقدامات دولت قدرقدرت و فرز کانادا برای خارج کردنشان از وسط غائله لحظه شماری می کنند. چند روز پیش هم 8 عضو خانواده ای کانادائی شامل 5 کودک در بمباران ضد تروریستی حکومت حقوق بشر دوست و مظلوم اسرائیل کشته شدند. جناب هارپر، نخست وزیر خوش تیپ و دوست داشتنی حزب نئوکان نفتچی های آلبرتا (با نئوکان نفتچی های تگزاس اشتباه نشود)، نه تنها حملات هوائی اسرائیل را "حق دفاع از خود" می داند، بلکه صرفن کشته شدن این کانادائی ها را هم محکوم نکردند. می دانید چرا؟
براوو. این آدم های فلک زده کانادائی اصیل که نیستند، بلکه فقط عرب هائی اند که پاسپورت کانادا را یدک می کشند. 7 درصد از 2درصد جمعیت مسلمان کانادا هستند که این روزها، پس از غائله بچه چریک های تورنتو، سیاستگزاران خیلی تلاش می کنند جلوی خود را بگیرند و نگویند که: "عجب غلطی کردیم به این همه مسلمان حق اقامت دادیم ها".
داشتن پاسپورت کانادائی و سیتیزن بودن چیز خوبی است، می توان میان فامیل و دوستان حسابی پز داد، می توان در تاکسی ولی عصر-تجریش (یا برای آن بیچاره ها، مینی بوس های ترکش خورده صیدا-دمشق) این امتیاز بزحمت بدست آمده را به راننده و مسافران یادآوری کرد و با نگاه های زیرچشمی و آه های حسرت ناک شان لذت برد، در خارج از کانادا باعث اعتماد بنفس می شود و درِ خیلی کشورها هم بروی صاحبش باز است. ولی صاحبان، خود می دانند که این دفترچه فریبنده، باعث کانادائی بودن نمی شود که خیلی از کانادائی های واقعی، اصلن پاسپورت ندارند. وقتی یک نفر زرد است، یا پوست یا کله اش سیاه است، 200 سال هم بگذرد همان است که بود، مهاجر و شهروند درجه چندم. تقصیر هیچ کس هم نیست، فقط قانون طبیعت است. حتی بومی ها (سرخ پوستان) هم، همچین کانادائی درس حسابی محسوب نمی شوند چه برسد به ما ها. این قضیه ربط کاملی به دین و مذهب هم ندارد، فقط برای مسلمانان کمی شدیدتر است. ولی برای ایرانی ارمنی، چینی لادین و مکزیکی مسیحی هم در بر همین پاشنه می چرخد.
این واقعیت عریان، بعضی وقت ها فراموش می شود، بویژه در کشوری مثل کانادا که فرندلی ترین کشور برای مهاجران است. کشوری که آنقدر خوب است و ملت معتقد به ارزش های کانادائی (که حقیقتن فرسنگ ها با ارزش های آمریکائی فاصله دارد) آنقدر با خارجی مادر مرده دوستانه برخورد می کنند که خارجی هول برش می دارد که "بَه....الکی الکی ما هم کانادائی شدیم ها...". خوبی این جور بحران ها، یاداوری این نکته است که " مهاجر وطن ندارد، مهاجر قبلن هم وطن نداشت، مهاجر اگر وطن داشت مهاجرت نمی کرد".

Labels:

Tuesday, July 18, 2006

آدمى كه در ميانه زندگى به پايان رسيد
سید برت هم رفت. کسی که در لبه تیز تیغ نبوغ خوش خوشک چند قدمی زد ولی لغزید به عالم جنون. "نیمه تاریک ماه" نام آلبوم سال 1973 گروه پینک فلوید است. سید برت یکی از تشکیل دهندگان گروه بود ولی بیشتر از 2 سال نتوانست کار کند و پس از بروز نشانه هایی از رفتار نامعمول و غریب، رفت تا زندگی دور از خلایق و نوع خاصش را داشته باشد. هیچوقت جائی نخواندم که تا چه درجه ای مشکل داشت. ولی این مسئله بی نظیر، برای گروه منبع برکات فراوانی شد. سید برت مثل یک عزیز از دست رفته، منبع الهام شد برای چند تا از بهترین آثار موسیقی تاریخ هنر. اینکه آفرینش یک اثر هنری چقدر به الهام و احساس خالق وابسته است، امر آشکاریست. سید برای پینک فلوید شد مثل محبوب های ابدی برای بعضی هنرمندان دیگر: مثلا شمس برای مولانا. وی همه چیزهائی که از یک هنرمند، یک اسطوره و افسانه می سازند را دارا بود: نبوغ، جوانی، آسیب پذیری، افسردگی، خودویرانگری، خلاقیت هنری و غلطیدن در کام جنون، یک جنون رمانتیک و انفعالی. خیلی ها دارای این مشخصات بوده اند ولی شانس این را نداشتند که دوست و منبع الهام بهترین گروه تاریخ موسیقی مدرن باشند.
رفتنش یادمان میندازد که یک نسل از بزرگترین موسیقیدان های روی زمین دیگر پیر شده اند. یادمان میندازد که اگرچه بعضی هاشان هنوز فعال اند و از دوره اوجشان فاصله چندانی هم ندارند، ولی تا چند سال بعد جایشان خالی خواهد شد و متاسفانه دیگه کسی نیست که جایشانرا بگیرد. حکایت نسل آهنگسازان راک چند سال اخیر، مثل حکایت نسل ماست: نسل سوخته. دریغ از یک گروه که نشانه این دوره باشد در چند ده سال بعد.

Monday, July 17, 2006

شهر گناه (Sin City) **

1- با اینکه پول را چند بار در تلویزیون دیده بودم، چند سال پیش، با دوستی رفتیم تا فیلم را بر پرده جشنواره فجر هم ببینیم. فیلم همان بود، بدون هیچ تغییری همان شاهکار تلخ. بعضی فیلم ها اینطوری هستند. قدرتشون ربطی به اندازه پرده ندارد، حتی اگر روی صفحه 2 اینچی IPOD هم تماشا بشوند.
2- تصورشو نمی تونم داشته باشم که اگر
آخرین امپراطور و با گرگها می رقصد را اولین بار در سینما ندیده بودم، چقدر ممکن بود فیلم های بی حالی بنظر برسند. برای خیلی از فیلم ها، در سینما دیده شدن تاثیر فیلم را چند برابر می کند. قضاوتی که بر اساس تماشای این دسته از فیلم ها در صفحه تلویزیون حاصل می شود، نمی تواند کامل باشد و همیشه می شه فرض کرد، فیلم از اونی که بنظر رسیده می تونست اثر بهتری بنظر بیاد.
3-
شهر گناه (یا به تعبیری تباه شهر یا تباه آباد) قطعا از این دسته از فیلم هاست. نورپردازی و جلوه های تصویری نو آورانه. پرهیز از رنگ های مابین سفید و سیاه و استلیزه کردن فضا با رنگ های سیاه و سفید. ایده های داستانی جالب: سر بریده ای که می خواد فضولی کنه. شخصیت هائی که از دریدن و دریده شدن به یه اندازه لذت می برند (الیجا وود که تکه تکه می شه ولی داد نمی کشه). و و و همه و همه بسیار عالی و هنرمندانه کار شده اند. ولی ...
4- همه اینها باعث نمی شوند حس کنم با یک شاهکار طرف هستم. شاید روی پرده سینما به این حس نزدیک تر می شدم (چنانچه در مورد
بیل را بکش 1 با دیدنش در جشنواره فجر این اتفاق افتاد).
5- جذابیت فیلم، جدا از فرم تصویری و داستان ها و شخصیت های عجیبش، منشا دیگری پیدا نمی کند. بعد از شوک اولیه فیلم کسالت آور و کشدار بنظر می رسد. حس درونی فیلم: صفر. و سوال بی جواب: همه اینا که چی؟؟ سربریده سخنگو را که 15 سال پیش مهرجوئی در
هامون با زیبائی بیشتری نشان داده بود. دختر شمشیر زن خیلی کاردرست را هم که در 1000 تا فیلم ژاپنی و چینی دیده ایم. تا کی باید غافلگیر اینطور چیزها شد؟ بازی ها مسخره آمیزن (حتی هنرمندی مثل دل تورو). خوبه جانی دپ وقت نداشت و جاشو به دل تورو داد. هر چند عنصر خل بازیه بیشتری رو می تونست وارد فیلم کنه. بازیه ویلیس مثل اکثر اوقات احمقانه اس. بیخود نیست که بهترین فیلم های چندسال اخیر هالیوود، کارتون هاشه!
6- تارانتینو برای من یک کارگردان درجه اول محسوب نمی شه. آدم پرسروصدا، جنجالی و مهمی یه ولی هنرمند؟؟ پله ها پشت سر کسانی مثل دیوید لینچ و الیور استون قرار داره. می شه مطمئن بود که یک فیلم از تارانتینو یا با مشارکتش، فیلم خوبیه و تماشاگرو سرخورده نخواهد کرد ولی در عوض می شه مطمئن بود که یه شاهکار هم نخواهد بود.

Sunday, July 16, 2006

ادب و موسیقی
در یکی از وبلاگها مطلبی دیدم در مورد یک تحقیق آماری میدانی در مورد رابطه نوع موسیقی مورد علاقه و سطح ادب شنونده که توسط چند دانش آموز یکی از دبیرستان های خوب تهران یا اصفهان انجام شده بود.

1- این نوع تحقیقات آماری میدانی جایش واقعا در جامعه ما زیادی خالی است. یک دلیلش برنتابیدن نتایج هر نوع نظرسنجی که نتایجی خلاف فرهنگ القائی و رسمی ارائه کنند از طرف مسوولان است. تا جائیکه، عملا، برای خاطرجمع ماندن، از پایه با هر گونه نظرسنجی مخالفت می شود تا کار به جاهای باریکتر نکشد.
به هرحال، سالهای دانش آموزی زمان خوبی برای سامان دادن و انجام چنین نظر سنجی هائی است.
2- همانطور که در وبلاگ دیگری به تفصیل شرح داده شده، پیدا کردن یک رابطه همبستگی بین دو پارامتر، خیلی آسانتر از تشخیص تابع و متغیر از هم است. تورم و نرخ بهره به هم ربط دارند ولی کدام یکی پارامتر مستقل و دیگری تابع است؟ مثل توسعه اقتصادی و اجتماعی. شاید بیشتر اوقات، واقعا قضیه بطور خالص ریاضی وار نباشد و هر دو پارامتر بر هم اثرگذار باشند.
3- اینکه بتوان بر اساس داده های آماری نشان داد که سطح ادب شنونده و نوع موسیقی محبوب رابط معنی داری دارند، دور از انتظار نیست. اگر در اطرافیانمان دقیق شویم، می شود بدون نظر سنجی هم نتیجه گرفت علاقمندان موسیقی سنتی و کلاسیک آدم های مودب تر و باکلاس تری (!) هستند. این طبقه بندی در خود موسیقی هم نهفته است. وقتی براساس تعریف موسیقی سنتی، اشعاری که در آن بکار می رود همه پاکیزه هستند و موسیقی کلاسیک هم که در بیشتر اوقات اصلن شعر ندارد. در موسیقی پاپ هم با اینکه ذات قضیه کمی تا قسمتی بی ادبی دارد، حداقل هنرمندان سعی وافر می کنند خود را و اشعارشان را تا حد امکان مودب جلوه دهند. ولی موسیقی راک که یکی از جوهره های اصلی اش زدودن ریا و بزک و آشکار کردن زشتی های جامعه است، مگر می شود انتظار داشت به اندازه اشعار سعدی و حافظ مودب باشد؟ رپ هم که اصلن بی ادبی نغمه های راک است با شدت بیشتر منهای موسیقی هنرمندانه آن. حداقل اگر در عالم موسیقی راک، چند هنرمند کماکان اصرار بر ادب دارند، مودب حرف زدن در رپ به طنز شبیه است. بنابراین نتیجه حاصله قابل پیش بینی است. ولی تا جائیکه یادم هست، نظرسنجان نتیجه گرفته بودند که گوش کردن به موسیقی پاپ، راک و رپ عامل پائین آمدن ادب است. مثل اینکه "در خیابان تخمه شکستن عامل کم ادب شدن است یا کم ادبان در خیابان تخمه می شکنند؟؟"
4- شاید مثل خیلی مسائل دیگر در حیطه رفتار شناسی انسانی، اینجا هم بتوان گفت این دو عامل بر هم کنش و اندرکنش دارند و هیچیک تابع محض دیگری نیست.
5- ولی نکته مهمتر، تاثیر پارامترهای حذف شده است که در برخی نظرسنجی ها، کل پروسه را میتواند از اعتبار بیندازد: تفکیک موسیقی به این گروه ها چقدر درست است؟ مثلا موسیقی محمد اصفهانی یا افتخاری یا هایده پاپ است یا سنتی؟ تکلیف کسانی که بیش از یک نوع موسیقی را به یک اندازه دوست دارند چه می شود؟ تفاوت وحشتناکی که با تغییر سن، جنس، فرهنگ و بافت طبقاتی جامعه آماری در نتایج بوجود خواهد آمد؟ اصلا سطح ادب یعنی چه؟ مگر مثل سطح تحصیلات قابل اندازه گیری است؟ مگر خود مخاطب می تواند سطح ادب خود را اظهار کند؟ چه پرسشنامه استانداردی برای تعیین سطح ادب مورد تائید بیشتر محافل علمی ادب سنجی می باشد؟!

Tuesday, July 11, 2006

در ستایش عقل ستیزی
متاسفانه در این چند ساله، در جامعه مان خردزدائی و عقل ستیزی را آنقدر کاربردی کرده ایم و تصمیم گیری غیرمنطقی و حماقت را آنقدر عادی جلوه دادیم که الان هر بلائی سرمان بیاید، بنظرمان عادی و جزو طبیعت زندگی انسانی می آید و مرتب همدیگر را تسکین می دهیم "ناراحت نباشین...همه جای دنیا اینطوریه...همه مشکل دارن دیگه". مثلا سالانه 28 هزار نفر در جاده هایمان می میرند و نه کسی شکایتی می کند و نه کسی طالب بهتر شدن اوضاع است. همه آمار را تکرار می کنیم و می خندیم که بالاخره در یک چیزی در دنیا اول هستیم و دعا می کنیم که ما و نزدیکانمان در لیست سالهای بعد قرار نگیریم. بعضی از بزرگان هم که اصلا چیزی به نام آمار را قبول ندارند، تو چشمای آدم لبخند شنیعی می زنند که "اینا همش چیزائی یه که تو مدرسه یاد می دن". یعنی "بی ارزش". یعنی "غربی". یعنی "ضد ارزش های جامعه" که همان "بی شعوری" و "بی منطقی" باشد. کارشناسان (چقدر این کلمه در وطن نفرت انگیز است) طالب کاهش میزان رشد مردگان اند و نه کاهش تعداد مردگان! یعنی می خواهند اگر بشود جلوی خیلی بدتر شدن اوضاع را بگیرند و نه حتی بدتر شدن را. یعنی انتظار کم شدن تلفات خواسته ای بیجا و افزایش مطالبات مردم است. در چنین فرهنگ عقل گریزی است که "انشا..." و "ماشا..." گسترش می یابد. حتی آدم های سکولار هم در پایان دیالوگشان یک "توکل بر خدا" می گذارند، از بس که نمی توان به هیچ چیز دیگری توکل کرد. از بس خودمان را از انجام درست هر کاری عاجز می دانیم و از خدا انتظار داریم کارهایمان را بجای خودمان انجام دهد. اوج زشتی در انجاست که نه قانون، نه نهاد یا فرد مسوول هیچیک ادعای بهبود اوضاع را ندارد و "همینه که هست" و "همه جای دنیا همینطوری یه" به ادبیات روز جامعه تبدیل شده است. هر کس هم که بگوید "نه بخدا همه جای دنیا اینطوری نیست، تو انگلیس 60 میلیونی با 30 میلیون وسیله نقلیه موتوری در سال 2002 تعداد کشته های سوانح جاده ای 3431 نفر بوده است یعنی حتی 1% کمتر از سال 2001"، چنان نگاهی بهش می اندازند که "می خواین اینجا رو تبدیل به انگلیس کنین؟ می خواین فرهنگمونو از بین ببرین، همینه که هست، هر کی خوشش نمی یاد می تونه پاسپورتشو بگیره و بره همون جهنم".

و آنجاست که دیگر تحمل بعضی ها تمام می شود. آنجاست که تحصیل کرده ایرانی با جان و دل ته مانده اسبابش را برمی دارد و می رود غربت تا اگر شانس یارش باشد در والمارت صندوقداری کند. آنجاست که نقاشی ساختمان با مدرک دکترا به تدریس در دانشگاه وطنی اولویت پیدا می کند. آنجاست که پناهنده ایرانی راهی آسایشگاه روانی اروپائی می شود

Sunday, July 09, 2006

وطن مثل خانه پدری است. درش همیشه به روی آدم باز است. زندگی درش بی دردسر نیست ولی زیاد هم سخت نیست. باید قوانین (بیشتر) نانوشته را رعایت کرد و حرمت نگه داشت. در عوض پول اجاره نمی خواهد و می توان تنبلانه تر زیست و شاد بود.
وطن مثل خانه پدری است و درش همیشه به روی آدم باز. کسی که نتواند جای دیگری [بهتری] بیابد، ته دلش قرص است که آخرسر می تواند به آن برگردد. عوض کردن وطن در دنیای مدرن آسان نیست. برای بعضی ها که دیگر خیلی سخت است. بهایش بالاست و باید دید ارزشش را دارد؟
دنیا در مجموع رو به آرامتر شدن دارد. ولی نه همه جای دنیا. دیگر آفریقا و آمریکای لاتین کانون تنش نیستند، ولی خاورمیانه؟ بیچاره.
در دنیای کم تنش تر، میل به تعویض وطن کمتر می شود، و انگیزه، بیشتر بهبود زندگی است [بیشتر جنبه اقتصادی] و نه تلاش برای نجات از شرایطی بنظر غیر عادلانه. کسی که طالب تعویض وطن است اگر خانه پدری اش در شرایط خوبی باشد، با روحیه تر است و پر روتر. تن به هر کاری [خفتی] نمی دهد. گردن افراشته و بدون ترس و حقارت جلو می رود و حقش را می خواهد و در نهایت، قضیه برایش انتخاب بین دو خوب یا خوب و خوبتر است. الان برای بسیاری از ملت های در حال توسعه، مهاجرت به مغرب زمین چنین حالتی را دارد پیدا می کند. ولی برای ما؟
برای بیشتر ما جدائی و دوری از خانه پدری خیلی شیرین است که انقدر تلخی کشیده ایم و باید می کشیدیم که تلخی های دیگر در مقابلش مثل نسبت نیش پشه به عقرب است. ایرانی ها (به همراه چند ملیت انگشت شمار دیگر) آنقدر به انتخاب در میان "بد و بدتر" و "بدتر و بدترین" تشویق شده اند و عادت دارند که در انتخاب "خوب و بد"، بی تامل حاضر به پرداخت هر بهائی برای آن "خوب" هستند، هر بهائی. برای آنان، انتخاب، برای بهبود زندگی نیست، برای نجات است، و برای گریز.
تصوری که در کودکی از ترکیه [قبل از دهه 90] در ذهنم داشتم [ایجاد کرده بودند]: فقر آمیخته به توحش و عصبیت. بعدها، با آغاز عصر ماهواره، تبدیل شد به فقر آمیخته به فساد. وقتی سال 2005 به آنجا سفری داشتم، آنچه دیدم ملتی بود نچندان خوش قیافه، هنوز نسبتا فقیر ولی آکنده از غرور و مباهات و علاقه به وطن و ساختن حال و آینده بهتر.
از بس ادای مودب و منطقی بودن درآوردند تا سرانجام این خصایل غیرشرقی درشان جا افتاده است. ولی ما...از بس تبلیغ زشتی و پلیدی عقل و منطق و شعور و آدمیت و انسانیت دیدیم و دیدیم که الان دیگر برایمان جا افتاده است که عقل و شعور اصولا چیز بدی است و پایبندی به عقل و منطق چندان لزومی هم ندارد و بی شعوری را خوش است....
تفاوت جوان ترکیه ای و ایرانی در این است که جوان ترک جز برای بهبود وضعیت اقتصادی یا یافتن محیطی مناسبتر برای پیشرفت در زندگی و در یک کلام "بهتر شدن" مهاجرت نخواهد کرد. به عبارت دیگر هدف او حداکثری است (
maximize). بیشینه کردن خوبی ها یا مثبت ها. ولی جوان ایرانی حاضر است همه چیزش را بدهد تا از خانه پدری خلاص شود. کمینه کردن بدی ها یا منفی ها. مهندس ایرانی می آید کانادا و خوش است که بعنوان نقاش ساختمانی و قفسه چین فروشگاه کار پیدا کند. بارها فکر کرده ام میان مدرس دانشگاه بودن مثلا در یک مرکز استان در ایران و صندوقداری فروشگاه در اینجا کدام بهتر است؟ تعجبی ندارد که این گزینه ها برای یک ایرانی تا این حد نزدیک باشند. نه اینکه صندوقداری کار بدی باشد ها.... بیهوده نیست که گروه ایرانیان کانادا جزو پرسوادترین و در عین حال فقیرترین گروه های ملیتی است. ایرانی از همه انتظارات و آرزوها و ادعاهایش می گذرد تا از منطق گریزی و بی خردی سازمان یافته و فخر به بی عقلی و توحش و عصبیت و تحقیر در وطن برهد.
("تعویض وطن" بیشتر یادآور تعویض روغن یا تعویض لاستیک یا فیلترهوا است! اما برای بیشتر ایرانی ها مهاجرت و ترک وطن دقیقا بیشتر به تعویض روغن و دورانداختن روغن سوخته و کهنه شبیه است. وطنی که از آخرین ساعت هایش هم تلخی و تلخی به یاد مانده است. اینکه مواظب بودیم در لحظات آخر کسی یا مامورمعذوری پاسپورت مان را به بهانه ای نگیرد، توی سرمان نکوبد یا پاره نکند، کسی به لباس یا کله مان ایراد نگیرد یا جاسوس و وطن فروش نخواندمان. و مراقب بودیم که اگر چیزی شد سریع بگوئیم که فلان آشنایمان در فلان نهاد کاره ای است و "خودی" است تا "خودی" بودن خودمان را بنحوی ثابت کنیم.
poor twisted us)

Labels:

Saturday, July 01, 2006

کرامر دربرابر کرامر ****
ملودرام ژانر مورد علاقه خیلی از منتقدان و علاقمندان فیلم های جدی نیست. ولی در میان ملودرام ها، فیلم های بسیار خوبی هم یافت می شود. مردم معمولی و کرامر دربرابر کرامر از بهترین ملودرام های دهه های اخیر محسوب می شوند که به فاصله یک سال از هم و در سال های آخر دهه 70 ساخته شدند. قهرمانان ملودرام های اینچنینی، آدم های عادی هستند با محدودیت ها و قابلیت هائی مثل همه ما، که در حل بحران های زندگی شخصی و روزمره خود فرومانده اند چه برسد به کارهای عجیب و غریب و نجات دیگران و دنیا. نه مثل قهرمانان کوبریک، آدم های غریب و خورد و خاکشیر شده اند، نه مثل قهرمانان کوروساوا، آدم های غریب با اراده های آهنین اند. نه لزوما روشنفکراند و نه لزوما سنتی. اگر هم روزی اسلحه در دست بگیرند، مضحک و خنده دار می شوند (مثل حمید هامون خودمان با تفنگ پدر بزرگ)، همانقدر که اسلحه بدست گرفتن یک شهروند عادی، غریب و مضحک است. ولی مسئله این جاست که بازیگران عهده دار نقش های این آدم های معمولی، در بسیاری فیلم های دیگرشان نقش آدم های غیر معمولی را بازی کرده اند و، خب به معنای واقعی کلمه، خود، انسان های معمولی نیستند. این امر، تماشاگر را در موقعیتی قرار می دهد که هر لحظه انتظار دارد این بازیگر همه فن حریف فیلم های اکشنش، در برابر این مشکلات پیش پاافتاده و روزمره، یک کار قهرمانانه بکند و خودی نشان داده دمار از روزگار مزاحمان دربیاورد.
کرامر علیه کرامر را اولین بار در 11-12 سالگی دیدم. علی رغم اینکه شنیده بودم فیلم مهمی است، اصلا از آن خوشم نیامد. کسل کننده و بی موضوع جذاب ولی نجیب و غیر قابل انزجار. برای آن کودک سینما دوست، تلفن چارلز برانسون و عقرب دلون و لنکستر و قدرت مگنوم ایستوود، جذاب تر بودند. ولی هنوز تصاویری معمولی از این فیلم معمولی قدرت این را داشتند که در ذهنم ثبت شوند، از جمله صحنه ای از دادگاه که معلوم می شود درآمد مرد از همسرش کمتر است! فرصتی دست داد تا فیلم را از تلویزیون به زبان اصلی، حدود ساعت های 3-5 صبح دوباره تماشا کنم. اینبار جاذبه فیلم تکراری آنقدر بود که بیخیال خواب شوم. جواهری بود. داستین هافمن و مریل استریپ در سال های اوج خود که هردو به خاطر این فیلم اسکار گرفتند. قصه تکراری و هزار بار گفته شده طلاق و دعوا سر بچه. با پرداخت نچندان غافلگیر کننده. ولی، بازی هافمن و استریپ به تنهائی کافی بود. فیلم خلق موقعیتی بود برای بازی این حرفه ای های فوق العاده. صحنه های دادگاه از بهترین دعواهای خانوادگی تاریخ سینما است. فیلم شاید ماندگار نباشد، و مثل در لیست 100 یا 200 فیلم دنیا جایی نداشته باشد، ولی چه باک.
مسئله دیگر، تاثیر صدای دوبلور ها بر نحوه ارتباط بیننده و فیلم است. خسرو خسروشاهی دوبلور مورد علاقه خیلی از سینمادوستان با صدای دوست داشتنی و فوق احساسی خود، گوینده سنتی آلن دلون، هافمن و آل پاچینو [بوده] است. دوبله خسروشاهی سبب می شود، این بازیگران، فارغ از نوع نقششان در هر فیلم، احساساتی تر از آنچه هستند و باید باشند، بنظر آیند. در مورد آل پاچینو، با آن صدای خش گرفته و نسبتا خشن مناسب یک دلال عمده مواد مخدر، این مسئله بویژه در نقش های منفی، حادتر است. تصور کنید جایگزینی اینچنین صدایی با صدای خسروشاهی چقدر می تواند کلیت فیلمی مثل وکیل مدافع شیطان را دگرگون کند! در مورد هافمن تناقض تا این حد نیست، ولی بازهم شنیدن صدای عادی و تا حدی خشک و ابدا احساساتی خود هافمن (و در واقع نشنیدن صدای اصلی اش یعنی صدای خسروشاهی!) برایم تاحدودی شگفت و کاهش دهنده بار مثبت نقش بود. یعنی نمی توانستم انتظار داشته باشم پدری با آن صدای خشک معمولی تا حد پدری با صدای خسروشاهی مهربان و فداکار باشد و بخاطر رسیدگی به بچه ترک شده از طرف مادر، دچار مشکلات کاری و تنزل شغلی شود!
می خواستم بنویسم "اگر جای هافمن و استریپ، بازیگران درجه دو بازی کرده بودند، فیلم این قدرت را نمی داشت"، یاد مردم معمولی افتادم که فوق ستاره ای نداشت، ولی حتی از این فیلم هم قویتر است.