Tuesday, December 19, 2006

گذشته خشن

A History of Violence ****1/2

خوشحالم. خوشحالم که دو تا از فیلمسازان پرمایه این روزها، دیوید لینچ و دیوید کراننبرگ، به چنان پختگی رسیده اند که آثاری مثل داستان ساده، جاده مالهالند و گذشته خشن را می سازند. بی تردید، هر دو در اوج هستند و فرصت مغتنمی است که از آثارشان لذت برد. بنظر من، دو تا دیوید ها، با این فیلمهایشان، آس هایشان را رو کرده اند و بی تردید به معبد کارگردانان بزرگ تاریخ سینما وارد شده اند. ولی دو مرد پرمایه دیگر، تیم برتون و جیم جارموش، هنوز شاهکارشان را نساخته اند.
این فیلم چیزی در مایه های شاهکار است. یعنی واقعن چیزی کم ندارد. داستان، نو نیست ولی روایت کراننبرگ، عجیب تاثیرگذار است. فیلم حسابی کوتاه شده و ریتم، همه جا ثابت است(برخلاف فیلم های لینچ). کراننبرگ، نمادگرائی، و بازتاب دادن اندیشه های فرویدی و یونگی را (که گاهی در کارهای قبلی اش نچسب جلوه می کرد) از سطح کار حذف کرده، و به نوعی داستان سرائی هیچکاکی ولی خیلی مدرن تر رسیده است.
فیلمهای
eXistenZ و عنکبوت، به رغم اینکه حرفهای زیادی برای گفتن داشتند، ولی آثار شدیدن شخصی ای بودند که تماشایشان و تلاش برای ورود به دنیای فیلم، حوصله می خواست. اینجا، کراننبرگ بجای اینکه مجبور شود داستان ساده ای را بزور نمادگرائی و ریتم کند به فیلم اندیشمندانه ای تبدیل کند، داستان عمیقی را با روایت خطی ولی پرتاکیدش، به فیلم همه پسند ولی کماکان متفکرانه بدل کرده است.
نکته خوشحال کننده دیگر اینکه کراننبرگ سرانجام تصمیم گرفته نحوه فیلمسازی آماتور-وار خود را دگرگون کند و یک فیلم کاملن حرفه ای بسازد که صحنه های پرتحرک، مسخره بنظرنرسند و به تماشاگر احساس دیدن یک فیلم رده ب دست ندهد.
فیلم، سوال بسیار مهمی را مطرح می کند: گذشته مان را چه می کنیم؟ هرچقدر هم تلاش کنیم، قسمتی از گذشته مان در حال و آینده مان دخیل است و واقعن گریزی از آن نیست. گذشته ای که شاید نقش خودمان در آن، حتی از تاثیر دیگرانی کمتر بوده است. ولی به هر حال، گذشته مان است دیگر، یعنی قسمتی از وجود مان.

Saturday, December 16, 2006

نمی دونم از علائمه پیریه یا آلزایمر؟ حالا بگم بلکه دلی شاد بشه!

راستش بچه تر که بودیم، میان بازیگران زن از اونائی که یه طوری معصوم بنظر میرسیدن، بیشتر خوشمون میامد و یه طورائی احساس ناموسی هم بهمون دست میداد که "بعله دیگه اینا جای خواهرای ماهستن و اینا" و مثلن صفا می کردیم که تو فلان فیلم آبجی حجابش خوب بوده و یا اینکه آبجی نیکول کیدمن خیلی به شوهرش وفاداره و ازدواجشون پایداره و اینا و خلاصه در عالم خود بودیم دیگه(جهل چیز بدیه، نه؟). تا یه چن تا فیلم سانسور نشده دیدم و متوجه شدم که مثل اینکه معیارهای زندگی خیلی فرق داره.

راستش من از بین بازیگران زن کنونی، از کیت بلانشت (الیزابت، بهشت) خوشم میاد، همونطور که مثل خیلی جوونهای دهه قبل از ژولیت بینوش هم خوشم میاد (همون قضیه معصومیت). اون روز پای اینترنت داشتم وبگردی می کردم که یهو گفتم بذار یه چن تا عکس های این هنرپیشه محبوبم رو نگاه کنم. حالا تصورشو بکنید، اونقدر سلولهای خاکستری وضعشون خرابه که گوینت پالترو رو به جای کیت بلانشت جستجو کردم! حالا منو بگو هی دارم عکسهای گوینت پالترو رو نگاه می کنم و پیش خودم می گم "وا...این چرا اینجوریه؟ ای وای این عکسش چقدر قیافش فرق کرده....واه واه، یعنی من از این بشر خوشم میاد؟....اهه چه جالب من نمی دونستم این تو هفت هم بازی کرده" و همینطوری داشتم نق می زدم تا رسیدم به عکس های فیلم شکسپیر الوات (که همزمان الیزابت بود و خیلی هم اون موقع ها بدم آمد ازش) که دوزاری شترق افتاد تو سرم که ای دل غافل یه ربع ساعته داری یکی دیگه رو دید میزنی و عرق شرم و الباقی...جالبیش اینه از وجدان دردی که گرفته بودم (بابت این اشتباه ناموسی) دیگه عکس های یارو اصل کاری رو هم نگشتم تا نگاه کنم.

نکته توضیح المسائلی: بعضی وقتها بچه ها چیزای بنظر غریبی رو تو رساله ها پیدا می کردن و مایه خنده و شوخی قرار می دادن. از جمله، احکامی درباب اشتباه گرفتن زوجه و از این چیزها! حالا بعد از این تجربه شخصی، بنظرم میرسه رساله باید هم عموم مردم (شامل مبتلایان به آلزایمر و پیری زودرس) رو در نظر بگیره.

Sunday, December 03, 2006


سرانجام انتخاب درون حزبی رهبری حزب لیبرال کانادا پایان گرفت و استفان دیان (فرانسوی زبان، متولد کبک، استاد دانشگاه) بطور شگفت آوری برگزیده شد. در واقع سنت یک درمیان بودن رهبر حزب لیبرال ادامه یافت: ترودو، ترنر، کرتین، پل مارتین و پس از مارتین، نوبت یک کبکوا بود که رهبری حزب را بر عهده گیرد و به احتمال بسیار زیاد نخست وزیر بعدی کانادا شود.

مراسم انتخاب، بطور مستقیم از دو شبکه پخش می شد و من هم بیخیال درس و مشق، نشسته بودم و از این نمایش دمکراسی لذت می بردم.

در میان 4 نفر اصلی، فقط باب ری بنظرم گزینه مناسبی نمیامد. مایکل ایگناتیف که از روز اول شروع رقابت، از حدود 8 ماه پیش، شانس اول بود و در انتخابات سپتامبر هم بیشترین تعداد حامی را کسب کرده بود، شخص بسیار تحصیل کرده (دکترا از هاروارد) و ایده الی بنظر می رسید. منتقدین، ایرادی که به او می گرفتند این بود که تا حدودی راستگراست (حمایت ضمنی از حمله به عراق) و مهمتر اینکه تجربه اجرائی کافی ندارد، حدود 25 سال در خارج زندگی کرده است و وطن فراموشش شده است! نکته جالب اینکه همانطور که از اسمش هم پیداست، اصالت روسی دارد و پدربزرگش هم وزیر آخرین تزار روسیه بود. شاید روی همین خارجی بودن، بین مهاجران طرفداران زیادی داشت. به هر حال، شخص بسیار مناسبی برای نخست وزیری کانادا می توانست باشد و در واقع فدای "سنت یک در میانی رهبران حزب" شد.
پس از شانس اول، شانس دوم باب ری بود که او هم بنوبه خود به چپگرائی بیش از حد متهم می شد! شانس سوم، جرالد کندی بود: جوان، سرمایه دار، خوش تیپ خفن، اهل مانیتوبا (بنابراین دارای قابلیت جذب ارای بیشتری از غرب کانادا). در یکی از مهمترین چرخش ها، کندی از رای گیری خارج شد و کل حامیانش را به رای دادن به دیان تشویق کرد، که با سرازیر شدن حدود 90% رای های کندی به طرف دیان، عملن ورق انتخابات برگشت و باب ری و ایگناتیف کیش-مات شدند!

و اما اصل کاری یعنی مسیو استفان دیان. با قیافه دوست داشتنی، کمی بچگانه و معصومانه ای که بعضی وقتها، وودی آلن را بیاد میاورد (ولی با قد خیلی بلندتر از آلن!). اهل کبک که انگلیسی را یه کمی بهتر از من حرف می زند و می توان حرف هایش را کامل متوجه شد! شدیدن ضد جدایی خواهان کبک در نتیجه نچندان محبوب در خود کبک! در کل بسیار بچه مثبت و سیمپاتیک. و در فکر انتخابات بعدی.

حالا بعد از 10 ماه از شکست، حزب لیبرال با انتخاب رهبر خودش را برای انتخابات بعدی آماده خواهد کرد، ولی در مورد انتخابات بعدی مسائلی هست که می تواند در برنده شدن یا نشدن هرکدام از این احزاب لیبرال و محافظه کار مهم باشد:
1- طبق آمار 2001، 14% جمعیت کانادا مهاجران غیر اروپائی هستند. با توجه به روند کنونی، سالی کمی کمتر از 1% به این میزان افزوده می شود. می توان میزان فعلی را با تقریب خوبی 20% فرض کرد. درصد بسیار بالائی از این عده، به لیبرال ها رای می دهند (بویژه اکنون که میزان جذبه محافظه کاران پس از 12 سال دوری از قدرتشان حسابی عیان شده است). بنابراین با یک حساب سرانگشتی میتوان نتیجه گرفت، در این سو
، آرای لیبرال ها همیشه در حال زیاد شدن است.
2- در مقابل، با آگاهی از تمایل مهاجران به رای دادن به لیبرال ها، عدی ای از سفید های اصلی کانادائی، به اردوگاه محافظه کاران جذب می شوند. بویژه مردان سفید طبقه متوسط که نزدیکی لیبرال ها و خارجی ها را دافعه انگیز می شمرند. (این مسئله را خودم دو مورد شاهد بودم). این وضع، شبیه وضعی است که حزب دمکرات در آمریکا با آن روبرو شده است: بدست آوردن رای سیاه ها و خارجی ها در برابر از دست دادن رای مردان سفید. (در انتخابات ماه گذشته آمریکا، با وجودیکه بزرگترین شکست جمهوری خواهان در 14 سال گذشته بود، 60% مردان سفید به جمهوری خواهان رای دادند).
3- عامل دیگر، قدرت گرفتن تدریجی حزب سبز است. سبزها، حدود 4تا6% آرا را داشته و دارند ولی این میزان برای نقش آفرینی در صحنه سیاسی بهیچوجه کافی نبوده است. در واقع پتانسیل این حزب برای کسب آرا، بالاتر از 5% کنونی است و براحتی تا 10% قابل افزایش است. الان خیلی از طرفداران این حزب با آگاهی از ناکافی بودن رای ها و بی فایده بودن رای دادن به کاندید حزب سبز، با انتخاب عملگرایانه به لیبرال ها یا دمکراتها رای می دهند. این عده ممکن است اگر وضع حزب بهتر شود، به حزب سبز رای دهند که به معنی کم شدن رای لیبرال هاست.
4- جمعیت آلبرتا در حال افزایش است و درنتیجه سهم این ایالت در
پارلمان بیشتر خواهد شد. تاکنون اکثریت مطلق کرسی های این ایالت بطور سنتی به محافظه کاران تعلق داشته است و با وجود درگیری های این ایالت با لیبرال ها بر سر مسائل زیست محیطی و کنترل گازها، بنظر نمی رسد لیبرال ها هنوز شانسی برای تصاحب حتی یک کرسی در این ایالت داشته باشند. روانه شدن تازه مهاجران به آلبرتا، فعلن در قدرت گرفتن لیبرال ها نقشی نداشته است و بعید بنظر می رسد، در 10 سال آینده هم، محافظه کاران از این بابت، کرسی ای را در پارلمان از دست بدهند چراکه میزان محبوبیت محافظه کاران در آلبرتا، هیچگاه کمتر از 50% نبوده است (الان در حدود 60%).

با توجه با این عوامل و عوامل دیگر، هر دو حزب کار دشواری در پیروزی در انتخابات بعدی در پیش دارند.