Tuesday, September 11, 2007

=============================
Effective Sep, 12, 2007, Virgin Mobile will cease service to and from Iran, North Korea, Sudan and Syria.
=============================

این متن پیغام کوتاهی بود که امروز از طرف شرکت خدمات دهنده تلفن همراهم دریافت کردم . ترجمه اش می شود

قابل اجرا از 12 سپتامبر 2007، شرکت ویرجین موبایل، سرویس به و از ایران، کره شمالی، سودان و سوریه را متوقف خواهد کرد



Labels:

Monday, August 20, 2007

Labels:

Tuesday, June 26, 2007


باورتون می شه، یه ایرانی طراح و تولید کننده این تی شرت با این طرح باشه؟؟؟ اونم یه به قول خودش حزب الهی و نوکر ولایت فقیه؟؟ کاش اون پائین یه جمله هم می نوشت: "تقدیم به خانواده های شهدا"

یکی از نشانه های حماقت، قاطی کردن درجه و مرتبه دشمنان و دوستانه. اینکه "دشمن دشمن من، دوست منه" اگه در نظام فکری کسی، اولویت اول رو اشغال کنه، همچین پیامدهائی دور از انتظار نیست. و اگر طرف نتونه میان دشمنان، درجه بندی درستی بکنه، نتیجه فاجعه آمیز خواهد بود. مثلن، آلمان نازی بعد از شروع جنگ با شوروی، از کشورهای با دمکراسی دعوت کرد در نبرد علیه کمونیزم به آلمان نازی بپیوندند. فکرشو بکنید، اگر کسی مغز خر خورده بود و این دعوت رو قبول می کرد، چی میشد؟؟؟


این تی شرت کار یک ایرانی یه با مشخصات زیر:

مقیم و (احتمالن شهروند) کانادا، به قول خودش از 20 سال پیش

موقع جنگ در بوشهر خدمت می کرده

الان اندیشه های ضد آمریکائی، ضد غربی، ضد لیبرالیستی، ضد دمکراسی، ضد اسرائیل، ضد اصلاح طلبی و ...داره، بهشون می نازه و تبلیغ می کنه.

نظریه پرداز "بخشیدن" بعضی جزایر خلیج فارس به عرب ها، برای جلب نظرشون

موافق تجلیل از صدام برای دلایلی (از جمله مبارزه با استکبار جهانی و آمریکا و حمایت از مبارزه فلسطین)

غیر مذهبی ولی طرفدار ولایت فقیه (یعنی چی؟؟ فکرشو بکنید اگر پایه مذهبی رو از ولایت فقیه بگیرن، چی می مانه؟؟ )


از سایت ایشان دیدار کنید و نظرات بسیار غریب اشان رو بخوانید و عبرت ببرید که "دشمنی احمقانه با چیزی، می تواند به چه نتایج غم انگیزی ختم شود"


تذکر: درمیان حرفای ایشان، نکات درستی هم طبیعتن هست. ولی نتیجه گیری ها......

Labels:

Tuesday, June 05, 2007

دارم فکر می کنم که چه کتابی بیشترین "تاثیر" را بر من گذاشته؟ اگه خیلی عقب برم، می رسم به 11 سالگیم و "سفرنامه گالیور". بعد داستایوفسکی میاد با "برادران کارامازوف" و همینگوی با "وداع با اسلحه". با "همسایه ها"ی احمد محموده که حس های ناشناخته به سراغم میان. می گذره تا سالهای آخر دبیرستان که استاندال با "سرخ و سیاه" میخکوبم کرد. شاهکاری که در عین حال شدیدن غیرواقعی، تصنعی و عجیب-غریبه با ضعف های بیشمار. بعد، دمدمای دیپلم گرفتن و کنکور، روبر مرل میاد با "مادراپور". بزرگتر که می شم، رمان خوانی کمتر و کمتر می شه. بوف کور و سارتر و کامو هم از کنارم رد می شن ولی دیگه اونقدر بچه نیستم تا گول بخورم. با تلاشی درخور کوه کنی، از ایران خارج می شم. تا می رسم به آق فریدون و سه تا پسراش. زنش دستشو بالا میاره و چهارتا انگشتشو نشون می ده که یعنی چهار تا پسر داشت. و من گریه می کنم و گریه و گریه. اونقدر اشک می ریزم تا بالشم خیس بشه. به حال خودم، و مادر که رفته جنازه پسرش رو تحویل بگیره. یکی از گلوله ها خورده به رانش. لابد یکی از بچه های جوخه اعدام، دلش نخواسته بزنه تو قلبش. شاید هم صبح پیش پاش موش مرده دیده و اون روزو خواسته آدم نکشه.

می تونم بگم که "مادراپور" و "فریدون سه پر داشت" دو تا رمانی هستند که فکر می کنم بیشترین تاثیر را بر من داشته اند.

از اولی یادگرفتم که خداباوری هیچ تناقضی با پوچی دنیا نداره که بلکه کلاسش هم بیشتره که ضمن باور داشتن به خالق و آفریننده (که آفرینشش در جریانه و آغاز و پایانی نداره) به پوچی این نمایش بی مزه هم باور داشت و جالب تر اینکه ضمن داشتن این عقاید متضاد، با خنده و شادی الکی و مصنوعی در بازی هم شرکت فعالانه کرد و از همه هم بیشتر تلاش کرد تا سر مسابقه ای که هیچ جایزه ای نداره، برنده شد!!!

ولی دومی. اولی کله پام کرد و دومی سرعقلم آورد. ممنون آقای عباس معروفی. ممنون که با این داستانت کلی از جوان های خواننده رو از خطرات درگیر شدن در بازیهای سیاسی آگاهانیدی. ممنون که بطور عینی نشون دادی هیچ چی با ارزش جان و زندگی یک انسان برابری نداره. ممنون که شیرفهمم کردی، فقط به زندگی خودم و خانوادم فکر کنم و اگه می خوام چیزی رو تغییر بدم، این زندگی خودم و خانوادم باشه و نه جامعه و مردم دوروبرم.

Labels:

Monday, June 04, 2007

چند روز پیش در یک برنامه رادیوئی چند نفر از بروبچه های طرفدار حزب جمهوریخواه (یا به اصطلاح خودمون و خودشون محافظه کار) داشتن در مورد کاردرستی داوطلبان حزبشان برای نامزدی انتخابات ریاست جمهوری آمریکا صحبت می کردند. به اینجا رسیدند که همه 9-10 نفر حزب جمهوریخواه که خیلی به ارزش های سنتی-مسیحی و خانواده پایبندند، همسرانشان را طلاق داده اند در حالیکه 8-9 نفر حزب دمکرات که طرفدار بی بندو باری و همجنس گرائی و لیبرالیسم هستند، هیچکدام از همسرشان جدا نشده اند (تابلوترینشان هیلاری کلینتون باشه که با وجود اون گندکاری، باز از بیل جدا نشد).
اینو که گفتن، یه سکوتی شد و خلاصه یکیشون که خودشو بخاطر حزبش و طرفداری حمله به عراق جر داده بود، فقط تونست بگه "
It’s a shame" یعنی که واقعن خجالت آوره.
البته 9 نفر سیاستمدار کاندیدای نامزدی ریاست جمهوری دو تا حزب رو نمی شه جامعه آماری محسوب کرد. فقط میشه به این آمار به چشم واقعیتی طعنه آمیز نگاه کرد که فرق بین شعار و عمل چقدر می تونه زیاد باشه. مثل هر جای دنیا، اینجا هم سیاستمدارها مجبورند برای جلب بخشی از آرا، با دروغ و شعار هم که شده حمایت اون رای دهندگان رو جلب کنند.
بماند که حزب دمکرات آمریکا، یکی از محافظه کارترین و گندترین احزاب شبه-لیبرال دنیاست که البته در جامعه مذهب-زده آمریکا قابل انتظاره. جامعه ای که هنوز "لیبرال" یه فحش اساسی حساب می شه (مثل ایران خودمون) و هنوز هر کی می خواد تقصیر چیزی رو گردن کسی بندازه، می گه "اگه این لیبرال های کثافت و هرزه ...." در جامعه ای
که هنوز شرابخوری و خیلی کارهای دیگه در خیابان قدغنه. و مردم عادی و دهاتی هنوز از لیبرالیست ها بخاطر کاراشون در جنبش های صلح طلبی دهه 60-70 متنفرند.

Labels:

Sunday, May 20, 2007

منبع روز. مطلبی از "محمد قائد" در باب اعتراض آبدوغ خیاری به فیلم 300

مدام به رخ‌كشيدن شجره‌نامه واقعي يا فرضي خويش يعني ربط ما به نياكان‌مان بديهي نيست، و يعني ديگران كاملاً متقاعد نشده‌اند پدران ما آدمهاي فوق‌العاده مهمي بودند. افتخار يعني آدم از جايگاه اجدادي‌اش بالاتر رفته باشد يا توانسته باشد دست‌كم در همان سطح بماند.

دو نظام سياسي متمركز پارس و دولتشهرهاي خودمختار يونان اساساً متفاوت از يكديگر بودند. اولي مبتني بر حكومت مطلقه موروثي بود و در دومي حدي از دخالت شهروندان آزاد و مذكر رعايت مي‌شد - گرچه نه در همه جا به يك اندازه. آنچه مكتب سياسي يونان خوانده مي‌شود عمدتاً مربوط به قشري از مردم آتن بود. مشرب سياسي اسپارت بيشتر شبيه پارس بود تا آتن، و ميان آتن و اسپارت هم جنگها در مي‌گرفت. در ميانه طيف، دولتشهرهايي اصول فكري آتن را در كوزه (يا درب كوزه) مي‌گذاشتند و حاضر بودند تن به سلطه پارس بدهند، اگر كمتر ماليات بگيرد. سپاه پارس همواره شامل نفراتي يوناني هم بود.

براي حفظ انسجام امپراتوري چهل‌تكه پارس و تداوم سروري اقليت آريايي بر آن، جباريتِ پادگاني و جنگهايي مداوم همراه با غارت و غنايم ضرورت داشت. اصل مالكيت فردي هيچ‌گاه واقعاً رعايت نمي‌شد. اصالت با گرز و شمشير بود. "گردنكشان را به جاي خود نشاند" كه ترجيع‌بند كتابهاي تاريخ در ايران است در واقع يعني استقلال‌طلباني زيربارنرو، كه اسمشان كمتر در تاريخ آمده، تن به استيلاي مهاجمان تاريخساز نمي‌دادند. چنين متجاسراني را شكست مي‌دادند، به اسارت مي‌گرفتند، به فجيع‌ترين وضعي در برابر همه مي‌كشتند يا شقه مي‌كردند و پوست مي‌كندند و مي‌گذاشتند مدتها بالاي دار بمانند تا درس عبرت شود.

تلويزيون ايران چند صحنه از فيلم را، همراه با مقداري رجز عليه سازندگان آن و امپرياليسم و پنتاگون و جرج بوش و غيره، پخش كرد. حرف بامزه اين بود كه ايرانيها عرب نيستند و قيافه‌هايي شبيه بازيگران فيلم در ايران وجود ندارد. از رسوخ صهيونيسم در دربار هخامنشيان حرفي نرفت، گرچه اشاره‌اي گذرا به نفوذ زنان در خشايارشا بايد رساننده همان ترجيع‌بند باشد.

اما به اين نكته مطلقاً اشاره نشد كه سپاه پارس پس از درهم شكستن مقاومت اسپارتي‌ها در معبر ترموپيل، شهر آتن را كه ساكنانش گريخته بودند به آتش كشيد - به تلافي اقدام يونانيان كه پيشتر شهر سارد (در نزديكي شهر ازمير، تركيه امروزي) را سوزانده بودند.

ايرانيهايي كه از توضيح تاريخ و جغرافياي كشورشان به آدمهاي ناوارد خسته شده‌اند از اين پس مي‌توانند به اشاره‌اي اكتفا كنند: ما بچه‌هاي همان‌هاييم كه پدرجد اسكندر را لت‌وپار كردند. بدنامي، دست‌كم در آمريكا، بر گمنامي ترجيح دارد و اگر عايدات داشته باشد آدم را به‌نوعي تحويل مي‌گيرند.

عزت نفس سبب مي‌شود ديگران شأن بالاتري براي فرد قائل شوند و جايگاه او بتدريج ترقي كند. اما واقعيت همواره تصويري صرفاً دلبخواهي نيست تا بتوان آن را به ميل خود تنطيم كرد. نزد آن بخش از افكار عمومي دنيا كه اسم اين كشور به گوشش خورده، ايران كشوري است درجه سه كه اصرار دارد به هر ترتيبي شده درجه دو به نظر برسد. ادعاهاي دور و دراز ايرانيها درباره نقطه‌ پرگار تمدن‌ بودن، ديگران را فقط به خنده مي‌اندازد.

ايرانيهاي مهاجر به بچه‌هايشان مي‌گويند ملت آنها در هوش و زيبايي و بسياري صفات ديگر حرف ندارد. بعد نوجوان به تلويزيون نگاه مي‌‌كند، ‌نئاندرتال مي‌بيند؛‌ سينما مي‌رود، نئاندرتال مي‌بيند؛ و در روزنامه مي‌خواند وقتي يك خانم خوشگل ويولن مي‌زند حتي عربها مثل بچه آدم مي‌نشينند گوش مي‌كنند اما حاج آقاي ايراني به محض پاگذاشتن به ضيافتي براي چشم و گوش، مريض مي‌شود و بايد برود در را روي خودش ببندد. ايرانيهاي مقيم جوامع ديگر البته در موقعيتي دشوار قرار مي‌گيرند، بخصوص پدرومادراني كه اصرار دارند فرزندانشان زبان فارسي بياموزند و با عنعنات ملي آشنا شوند.

قضيه فيلم و حيثيت آباء و اجدادي چنان توجهات را به خود مشغول كرده كه حتي انجمنهاي اسلامي دانشجويان ايراني در اروپا در اين باره اعلاميه مي‌دهند اما از موضوعي حياتي و كاملاً مربوط به خودشان غافل مي‌مانند: ژورنالهاي آكادميك آمريكا - و به تبع آن، دنيا - مقالات علمي‌ ايرانيها را چاپ نمي‌كنند و مي‌گويند لابه‌لاي اين طالبان علم يك مشت سارقان علم و عوامل اطلاعاتي هم جا سازي شده‌اند. توپخانه تبليغاتي‌شان ياغيان را مي‌كوبد؛ چهارتا تركش هم در كله خشايارشا مي‌خورد.

از جمله نكاتي كه جا دارد مورد توجه قرار گيرد: مقدونيان سرانجام پارس را گرفتند و بيش از دويست و شصت سال بر آن حكم راندند ـ‌ نه با اصول دموكراسي آتني، بلكه بيشتر با استبداد ايراني كه هم جانشينان اسكندر مي‌پسنديدند و هم با خلق‌وخوي ملت مغلوب سازگار بود. اسكندر، از جمله، چنان از تجمل دربار ايران و عادت رعايا به ‌سجده در برابر شاهان خوشش آمد كه اعلام كرد شخصاً‌ پسر خداست تا جماعت پيش پايش به خاك بيفتند. گرچه شاگرد ارسطو بود، گندترين جنبه فرهنگ مشرق‌زمين را فوراً ياد گرفت و به سليقه عوام متمايل شد. مردم چماق‌ستاي اين اطراف هم از ميان آن همه ادبيات و تئاتر و فكر عالي، عاشق نازل‌ترين بخش فرهنگ يونان، يعني عرفان و رازبازي، شدند و هيچ‌گاه بويي از دموكراسي آتـني به مشامشان نخورد.

Labels:

Wednesday, May 09, 2007

Z برای ما همه چیز بود. همه چیز. از آزادی گرفته تا خود خود آزادی. مبارزه با استعمار و امپریالیسم و استبداد نوکر آن. نمادی که فکر می کردیم در انقلابمان محقق شده است. عاشقانه می پرستیدیمش. موسیقی اش را حتی بیشتر. موسیقی که طعم خیزش می داد و جزو معدود نوارهائی بود که در خانه همه پیدا می شد، از اطلاعاتی گرفته تا نخودی ها. وقتی سرهنگ ها را، ژان لوئی ترنتینیان (جوانک دادستان) به بازجوئی می کشید، "شما متهم به قتل هستید"، خودمان را جای او می پنداشتیم که پوز نوکران آمریکا را به خاک می مالیم. و آن صحنه بی نظیر ابتدای فیلم، سخنران عوضی ای که برای گروه فشار در مورد لزوم سمپاشی آفت های کشاورزی صحبت می کند و اینکه بعضی آدم ها مثل آفت هستند و باید جلویشان را گرفت تا ذهن مردم را تخریب نکنند.

و بهت ما برای آن صحنه پایانی که مبارزه شکست خورد، آزادیخواهان و دادستان به زندان محکوم شدند، و لیست چیزهای ممنوع شده بدست حکومت نظامی: اتحادیه های کارگری، اعتصابات، ژان پل سارتر، مارک تواین، تولستوی، چخوف، بکت، و حرف Z که می گفت "او هنوز زنده است".

گذشت و گذشت تا فهمیدیم که گول خورده بودیم! نگو در خود آمریکا از این فیلم تقدیر شده و نامزد اسکار بهترین فیلم شده و اسکار بهترین فیلم خارجی هم بهش داده اند*. کرک و پرمان ریخت! فهمیدیم آزادی خواهی هم از آمریکا می گذرد نه از چه و کاسترو و مائو. فهمیدیم طرفداری سارتر از انقلاب فرهنگی مائو، حالش به اینه که از یک کافه پاریسی انجام بشه. فهمیدیم مبارزه با امپریالیسم دکانی است برای گروهی دیگر برای به استثمار کشیدن ملتهای گیج و گول. فهمیدیم فرق با چنگال خوردن و با ملاقه سر کشیدن را. و فهمیدیم در قیاس با شکنجه ای که چپ ها بر مردم تحمیل کردن، کاپیتالیسم از مادر هم مهربان تره.

الان همه چیز عوض شده. وقتی برای پیداکردن لینک داونلودی، Z را جستجو می کنم، بیشتر پیغام "too short" می گیرم. چه با معنا!

این هم لینک داونلود موسیقی متن فیلم برای بچزی که می خوان اندکی خاطرات انقلابیگری و مبارزه رو زنده کنن.

* جالب اینکه در تاریخ اسکار فقط 3 فیلم، هم نامزد بهترین فیلم و هم بهترین فیلم خارجی شده اند: Z، زندگی زیباست، و ببرغران-اژدهای پنهان

Labels:

Monday, April 16, 2007


همین الان این هم اتاقی آمریکائی با چشمان پر بهم گفت که سایت نیو یورک تایمز رو نگاه کنم. منم گفتم خدا یا یه دفعه خبر حمله رو نزده باشن.

خبر ولی بقدر کافی تاسف بار بود. بزرگترین کشتار دانشجویان در یک دانشگاه در تاریخ آمریکا. قتل عام 31 نفر در محوطه دانشگاه ویرجینیاتک و دانشکده مهندسی. فعلن که چیزی در مورد علت و این طور جزئیات منتشر نشده ولی ظاهرن یک دانشجو با موبایل از تیراندازی فیلم برداری کرده که فعلن نرفته رو یوتیوب.
قاتل که دو تا اسلحه کمری 9 میلی متری داشته، بعد از چند دقیقه کشت و کشتار، خودش رو کشته. فقط امیدوارم طرف خارجی نبوده باشه.

* بچه هائی که وقتی صحبت دانشگاه های آمریکا میشه، قند تو دلشون آب میشه، این براشون می تونه نمونه عینی از وضعیت این مملکت باشه. این کشتار، اولین نبوده و آخرین هم نیست. تا وقتی مردم ساده دل اینجا تکلیف خودشون رو با قانون عهد بوق "آزادی مطلق داشتن و حمل هر نوع اسلحه" مشخص نکنن، وضعیت همینه که هست. این پسر هم اتاقیم می گه، این قاون که در قانون اساسی خیلی از ایالت هاس، ماله 200 سال قبله که پر کردن یک اسلحه 20 دقیقه طول می کشید. ولی مردم هنوزهم نمی تونن ازش دل بکنن در حالیکه واقعن دلیلی نداره یک دانشجوی ساکن در خوابگاه، چند تا هفت تیر و اسلحه کمری داشته باشه.

Labels: